..عشقم سکوت..

صفر رابستند تا ما به بیرون زنگ نزنیم.از شما چه پنهان از درون زنگ زدیم (حسین پناهی)

..عشقم سکوت..

صفر رابستند تا ما به بیرون زنگ نزنیم.از شما چه پنهان از درون زنگ زدیم (حسین پناهی)

چه کسی می داند که چه تنهاست دلم

عاشقش بودم

 عاشقم نبود

وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود

حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن یکی بود یکی نبود

یکی بود یکی نبود.

این داستان زندگی ماست. همیشه همین بوده. یکی بود یکی نبود.

در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن. با هم ساختن.

برای بودن یکی، باید دیگری نباشد.

هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود،

که یکی بود، 

دیگری هم بود.

همه با هم بودند.

و ما اسیر این قصه کهن،

برای بودن یکی، یکی را نیست می کنیم.

از دارایی، از آبرو، از هستی.

انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست.

هیچ کس نمیداند، جز ما.

هیچ کس نمی فهمد جز ما.

و آن کس که نمی داند و نمی فهمد،

ارزشی ندارد، حتی برای زیستن.

و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم.

هنر نبودن دیگری!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد