مردی جوان، بلندبالا و ورزیده، دستها سیاه از روغن موتور، به طرف آنها آمد: «قایق میخواهید؟»
بهزاد به چشمهای آبی و کلاه کپی مرد نگاه کرد، با شوق جواب داد: «پیدا میشود؟ شما دارید؟»
مرد سر را به تایید تکان داد: «من تعمیرکارم، قایق را رفیقم دارد. مخصوص بردن آب به جزیره است. آب شیرین در جزیره پیدا نمیشود. همراهش مسافر هم میبرد.»
بهزاد رو به دریا برگشت. در اسکله، قایقی بیضی پهلو گرفته بود – آهنپارهیی زنگخورده، حافظ دو حوضچهی پرآب. گروهی پیرمرد سرخگونه و ریش سفید، لب مخزنها چندک زده بودند و سیگار میکشیدند.
بهزاد پلکها را به هم زد: «قایق همین است؟»
جوان سر جنباند: «نترسید! همه سوارش میشوند.»
مرد رو به نسترن کرد: «نظر تو چیست؟»
نسترن دستها را به هم زد: «خیلی جذاب است!»
بهزاد از جوان پرسید: «غرق نمیشویم؟»
جوان به قهقه خندید، دندانهای محکم او بین لبهای گوشتی کبود درخشید.
بهزاد چتر را بست: «چطور سوار میشوند؟»
مرد سوتزنان سراشیبی را پایین رفت، نسترن و بهزاد از پیاش. الواری ساحل را به قایق متصل میکرد. جوان داد کشید: «بروید پایین!»
چوب، خیس و خزهبسته بود و با تکان آب میلرزید. نسترن کفشها را درآورد، پا روی تخته گذاشت. با جنبش پل تق و لق، جیغی کشید و خندید. سر پیرمردها رو به او چرخید. نزدیکترین آنها فریاد کشید: «یواش یواش بیا! تا چشم به هم بزنی، رسیدهای به قایق.»
دختر دستها را از دو سو گشود، خندان جواب داد: «خیلی چپ و راست میرود، نمیتوانم تعادلم را حفظ کنم.»
مرد سالخورده مشت بسته را گشود: «قدم به قدم! هیچ طور نمیشود.»
نسترن لب را گاز گرفت. آستینهای نازک او مثل بالهای پروانه بالا و پایین میرفت، سربند حریر دستخوش باد. چند قدم به آخر مانده، جستی زد و پایین سرید، نزدیک حوضچه لغزید، دیرک خیس و زنگخورده را محکم چسبید: «آخ خدا! موفق شدم. از بندبازی چیزی کم نداشت.»
مردهای پیر خندیدند: «این کار هرروز ماست.»
دختر نفس عمیقی کشید: «خیلی شجاعت دارید! اگر پایتان بلغزد، با سر توی آب می افتید.»
یکی از بین آنها گفت: «الوار ضخیم و محکمیست. هیچکس را نمیاندازد، حتا زن حامله.»
بهزاد چتر و کفشهای جیرش را پرت کرد درون قایق. تخته زیر قدمهای او نرمنرم میلرزید. لولاهای پر غژاغژ بالا و پایین میرفتند. جوان اندیشید: «اگر افتادم، شاید لاستیک بادکردهیی داشته باشند.» رفت و پا بر سطح قایق گذاشت، سکندری خوران کنار حوضچه ایستاد. دختر بازوی او را گرفت. تصویر آنها بر سطح آب حوضچه میلرزید. لبخند محو بهزاد به قهقهه منتهی شد: «هر طرف نگاه میکنی، آب، بیرون و تو. شبیه رویاست. (دست زیر قطرههای باران گرفت) آسمان و دریا و حوضچه، افسوس که آبشش نداریم. این پیرمردها دارند؟ صورتهای آرامشان اینطور نشان میدهد.»
نسترن کفشها را پوشید، به ریشسفیدها نگاه کرد؛ سر رو به آسمان تیره گرفته بودند، از پلک، بناگوش و موهای تنک آنها آب میشرید، چشمهای کدر، خیره به ابرها. پرسید: «کجا بنشینم؟»
کسی جواب داد: «برای نشستن جا نیست. کنار دیرک بایستید.»
بهزاد پیش آمد: «در تمام راه؟!»
«سه ربع ساعت بیشتر نیست، (پسِ سر را خاراند) یا روی زمین بنشینید.»
بهزاد نگاه کرد به کف قایق: «چیزی از حوضچه کم ندارد!»
مخاطبانش خندیدند: «همه جا خیس است.»
گروهی زن پرهیاهو، سبدهای مرغ زنده و تخممرغ در دست، به چابکی از تخته پایین پریدند، در انتهای قایق شانه به شانه نشستند. گردن مرغها خم شد و سر زیر بال بردند. زنها بیوقفه با لهجهیی ناآشنا حرف میزدند. ریشسفیدها گوش تیز میکردند؛ حضور بهزاد و نسترن از یاد رفته بود، در فاصلهی دو حوضچه به ستونی تکیه دادند.
نویسنده: غزاله علیزاده