بهزاد و نسترن دنبال معلم دویدند؛ باغ پرسایه، گلزار فرو رفته در مه، نیستان آبگرفته و کارخانهی برق را پشت سر گذاشتند. دریچهی خانهها یکبهیک روشن میشد. کنار ساحل قایقی بر ماسهها پوزه میسایید. حیدری لب آب رفت. با قایقران آشفتهموی جوان گفتگو کرد. مرد قایق را چرخاند، به ساحل سنگی چسباند. بهزاد و نسترن نزدیک آمدند. معلم توضیح داد: «تنها قایق موتوری ما! نیم ساعته شما را به آن ور آب میرساند.»
نسترن خم شد، قایق نو و کوچک را دید: سفید براق با ستارههای سرخ، پرچمی سه رنگ بر جبین آن تاب میخورد. حیدری با بهزاد دست داد. چشمهای درخشان او تیرگی گرفته بود، اخگرهای تند نگاه تا ته سوخته بود و ملال، برق آنها را میپوشاند؛ خسته به خانه میرفت، زیر نور چرکمرد چراغ روی تخت دراز میکشید، سر فرو میبرد در بالش مرطوب پنبهیی، پشهها در اتاق وز ور میکردند، تا صبح نمیخوابید و چهرهی نسترن پیش نظرش میآمد، صدای رسای دختر در گوش او میپیچید: «بله این خانه بوی مرده میدهد، بوی دستهگلهای فردای شب مهمانی. آه، قاضی عزیزم! نمیتوانید فکر کنید در اینجا چقدر ملول خواهم شد.» صبح به رادیو گوش میداد. روزها و سالها پشت سر هم میگذشتند و او احاطه شده با خیزابها، میان خانههای ابری دلتنگ، تکصدای مرغهای دریایی و تختهسیاه مدرسه پیر میشد و تدریجا مثل ساکنان جزیره، شبها صدای زنی را از کشتی مغروق میشنید. خوابگرد و مات دور جزیره راه میرفت؛ نسترن پشت ابرها و خورشید گداختهی عصر، نرمنرم رنگ میباخت.
دختر رو به مرد دست دراز کرد: «آقای حیدری، واقعا نمیدانم از شما با چه زبانی تشکر کنم. خاطرات این روز را برای همیشه به یاد خواهم داشت.»
معلم دست دختر را گرفت و بیدرنگ رها کرد، او را نمیدید؛ از همان لحظه رویا بود. خیره شد به کشتی تزاری.
درون قایق پریدند. جوانک لنگر کشید و قایق از ساحل کنده شد. حیدری از پاکت "زر" سیگاری بیرون آورد و در جیبها پی کبریت گشت. دختر فندک را رو به ساحل پرتاب کرد، پیش پاهای معلم افتاد. خم شد و آن را از زمین برداشت، بین شست و سبابه چرخاند؛ در واپسین پرتوها، گاز مایع با درخششی یاقوترنگ برق زد. دستها را بشدت تکان داد، نسترن از او تقلید کرد. اندام کوچک مرد در سایه فرو میرفت و نرمنرم دور میشد، دستها را پایین آورد و شعلهی فندک زبانه کشید. آتش سیگار در تاریکی درخشید.
بهزاد و نسترن شانه به شانه روی تختهکوب نشستند، دختر نجوا کرد: «طفلک آقای حیدری!»
مرد لبخندی زد: «به نظر من فوقالعاده بود.»
نسترن کت بهزاد را از روی شانه برداشت: «بپوش! تو سردت میشود.»
«من در کنار تو گرمم.» صدای نرم او در پتپت موتور قایق تحلیل میرفت.
دختر دستهگل را برداشت. بهزاد کنار گوش او نجوا کرد: «همیشه با من میمانی؟»
سر نسترن رو به جزیره برگشت؛ تودهیی تاریک پشت مه میرفت، تنها کورسوی چراغها از دور پیدا بود. کاغذ دور گلها را گشود، آنها را تکتک روی آب انداخت؛ بر شکن موجها نرمنرم بالا و پایین رفتند، در تیرگی گم شدند.
نویسنده: غزاله علیزاده
نوشته شده در تاریخ: پاییز 1363