صدای پتپت موتور از دور شنیده میشد، حیدری قدم تند کرد، پشت دیواری ناتمام ایستاد و لبخند زد. دست رو به دیوار برد و کلید چراغ را فشرد، مهتابی رنگمرده بر چهرهی او نور انداخت، دری آهنی را گشود.
بهزاد و نسترن پا به حیاطی کوچک گذاشتند. گرد محوری عمودی، پروانهیی لقزنان میگشت. بر پایهیی آهنی موتوری سیاه میجنبید، پیش و پس میرفت، سوت میزد و با نیرویی توفنده، انگار مهیای جهیدن میشد، برای پرواز روی آسمان جزیره تنها دو بال کم داشت، روغن غلیظ و سیاه تالاب برابر خود را میلرزاند و لبپر میداد.
حیدری نوازشگرانه بر موتور عاصی دست کشید، بلند گفت: «مال آلمان است. مثل ساعت کار میکند، به دورترین نقاط جزیره برق میدهد؛ اما محصولات شوروی چیز دیگریست. (فریادها در هیاهوی پروانه و غرش موتور محو میشد. نسترن گوشها را گرفت. بوی روغن سوخته معدهی او را منقبض کرد، رو به مزرعه دوید. مرد ناگهان ساکت شد، عرق جبین را خشک کرد) از من رنجیدهاند؛ حرف نادرستی زدهام؟»
بهزاد به دیوار تکیه داد: «نه! گمان نمیکنم. از موتور خوشم آمده!»
حیدری از حیاط بیرون رفت، مولد پر صدا را با انزجار نگاه کرد، موتور مستحکم آلمانی که از سال پیش مایهی فخر او بود، ناگهان شکوه خود را از دست داد و بیقدر شد.
نسترن کنار علفزار بر سنگی نشست، سرفه کرد و روسری بر شانههایش لغزید. معلم کنار پای او چمباتمه زد: «حالتان بد است؟ خیلی معذرت میخواهم.»
دختر سر را نزدیک بوتهها برد، با گردنی کشیده از ته گلو صداهای خشکی سر داد، لبخند بیرمقی زد، دست زیر چانه گذاشت و خیره شد به دریای سربی. بادی آمیخته با بوی زهم، طعم خزهی اعماق آب را بر چهرهی او دمید. نفس عمیقی کشید. چشمهای براق، درشت و ترسیده را به چهرهی نحیف آقای حیدری دوخت، برخاست: «چیزی نیست! گاهی سرگیجه پیدا میکنم.»
حیدری کف دست را با نوک ناخن میخراشید و سر تکان میداد.
بهزاد دورتر ایستاده بود، نسترن را در نور نگاه میکرد: پیشانی بلند را رو به باد گرفته بود، اندام برافراشته به تندیس شهبانوان تمدنهای گمشده میماند. خود را با حیدری قیاس کرد و دریافت معلم جوان ممتازتر است. آفتاب و باران، غربت و شوریدگی موجها او را جلا داده بود. بیهیچ حایلی زیبایی را جذب میکرد و با ذرات خود میآمیخت، ظرفیتی که بهزاد فاقد آن بود؛ اسیر در حصار تنهایی و یکسونگری، فرزانگی را از دست میداد. عینک معلم از دور برق میزد و سر او بین شانههای لاغر میجنبید. عشق داشت به بچهها و تکتک مردم جزیره، بیپروا زانو میزد و عواطفش را پنهان نمیکرد.
پسزمینهی اندام آنها، کشتی به گل نشسته بود – هوایی از خودش و آسیه. ذرهذره این چشمانداز در روح بهزاد حلول میکرد، اندوهش به جذبه بدل میشد، با آسمان، انسان و دریا میآمیخت.
کنار معلم روستایی، نسترن آرام میشکفت و به کمال میرسید. بهزاد با شادی، لحظهیی میرا از زیبایی حیات انسان را میدید، خلوصی تکرار ناپذیر. حیدری به نگاه بهزاد توجه کرد و نزدیک آمد: «خسته شدهاید. از شما دعوت میکنم برویم به خانهی دوستم، پشت همین درختهاست.»
«بله، فکر خوبیست.»
نویسنده: غزاله علیزاده