ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 |
بهزاد پیش از خواب یاد جزیره افتاد. صبح پس از دیدن نسترن گفت: «بیا برویم آشوراده، ده سال پیش وقتی تو هم اینجا بودی، من با دستهی – به قول خودت - «وحشیها» سری به جزیره زدم. چه دورانی! یادش بخیر؛ مادربزرگ زنده بود و من در شروع جوانی، تازه از فرنگ برگشته بودم، همه چیز برایم عجیب بود. حالا میخواهم بدانم آنجا چه تغییری کرده، مثل ما عوض شده یا هنوز تر و تازه است؟»
دختر دستها را در هم فرو برد، روی نوک پا ایستاد: «کی میرویم؟»
«خیلی زود.»
حوالی ظهر راه افتادند. بعد از عبور از گرگان هوا تدریجا ابری شد. در بندر شاه، کجبار، روی بامهای سفالی، گندمزارهای درو شده، شیروانیها و ناودانها بارش آغاز کرد. خیابانها خلوت شد و گاه دستههایی از زنان، شال ارغوانی بر سر، گونهها برآمده، چهرهها به تردی نان گردهی تازه، از خم خیابانها و کوچهها دوان میگذشتند. نسترن پیشانی را تکیه داد به شیشهی سواری: «حتا چشمهای پیرزنها هم میدرخشد! کاش ساکن اینجا بودیم.»
بهزاد، سر پیچ، چرخشی به فرمان داد: «در همان چند روز اول دچار ملال میشدی؛ مگر کار به دادت میرسید، کار سخت و دائمی. گاهی حسرت اینجور زندگی را دارم، (دست چپ را بالا گرفت و انگشتها را از هم گشود) یکی شدن با خاک و باران و آفتاب، اتکا به قدرت دستها، خیش زدن و بذر پاشیدن، زمانی دراز به انتظار رویش گیاه نشستن؛ شبها از زور خستگی به خوابی سنگین فرو رفتن، بی کابوس و بی رویا. حیف، نه همت و نه عادت داریم.»
رسیدند کنار ساحل. بهزاد سواری را نگه داشت، چتر را برداشت و پیاده شدند. رو به زمین ماسهیی دویدند. ریلهای خط آهنی، بی مبدا و بی مقصد، بین علفها قطع میشد. قطاری اسقاط، دریچهها شکسته، در باد و باران و آفتاب رها شده بود.
بهزاد انگشتها را بالا آورد: «رسیده به آخر دنیا. آنقدر صبر کرده تا بین شکافهایش علف سبز شده، مثل کسی که تمام عمرش را صرف رویایی ناتمام کرده.»
دختر در پناه چتر تیره لبخند زد، دندانها و چشمها درخشید: «چرخهایش از کار افتاده، فرو رفته توی زمین، مثل اسکلت شده. باید آنقدر بماند تا گرد شود.»
بهزاد ابرو در هم کشید: «بله، مثل من.»
نویسنده: غزاله علیزاده