به جزیره نزدیک شدند. زورق پیش رفت و در ساحل ماسهیی لنگر گرفت. پیرمردها و زنها برخاستند، جامههای خیس را تکاندند، از روی تختهی باریک تکتک رد شدند. لبخندی پرشور چهرهها را روشن میکرد، انگار بر ارض موعود گام میگذاشتند.
معلم جوان، چتر را از دست نسترن گرفت، تا کرد و بست، بند را دور سیمها حلقه کرد، دگمه را فشرد. بهزاد به حرکتهای نرم و نوازشگر دستهای او نگاه میکرد، ابروها را بالا برد و لبخند مرموزی زد. حیدری به او نزدیک شد: «افتخار میدهید راهنمای شما در جزیره باشم؟»
بهزاد نگاه کرد به نسترن: «خیلی لطف دارید.»
حیدری خم شد، استحکام تخته را سنجید. دختر بر پل باریک پر گل پا گذاشت. با احتیاط پیش رفت و به ساحل رسید؛ پاشنهی کفشها درون ماسه فرو رفت. بهزاد و آقای حیدری به او پیوستند.
بهزاد نفس عمیقی کشید، رشته موهای چسبیده بر پیشانی را با انگشت پس زد، چند قدم پیش رفت. بر زمین مستحکم زیر پای او، گلهای سوسن وحشی با نسیم چپ و راست میرفت. از تعلیق زورق آبناک رها شده بود. در احاطهی مه کهربایی دریا، دستخوش اضطراب بود؛ رویاهای او بین ابرها تجزیه میشد، با قطرههای باران بر سرش فرو میچکید.
جزیره بوی زندگی داشت: برابر خانهها رختهای گسترده بر شاخههای خشک موج میخورد، بر چمن خواب و بیدار بچهها میدویدند، زنهای چارشانهی خوش آب و رنگ کنار درها با هم گفتگو میکردند، از اجاقهای دور و نزدیک، دودی آبیرنگ میرفت رو به آسمان. کنار تختهسنگی، سگی لاغر و گوشبریده لمیده بود و با چشمهای میشی مغرور آنها را نگاه میکرد. بهزاد دستی بر شانهی معلم جوان زد: «چه جای قشنگی دارید، آقای ...؟»
مرد سر را خم کرد: «حیدری!»
بهزاد به شکرانهی آرامش بعد از تلاطم با حیدری دست داد: «خوشوقتم آقا! من هم "بهزاد مؤتمن" (به دختر اشارهیی کرد) و "نسترن کیانی"»
معلم مبهوت جواب داد: «بنده هم خیلی خوشوقتم. پیشنهاد میکنم ابتدائن کارخانهی برق را ببینید.»
بهزاد دستها را در جیب کت فرو برد: «باران بند آمد.»
حیدری به کورهراهی بین گندمزار درو شده پا گذاشت؛ پیشاپیش میرفت، جای پاشنههای کفش او روی گل میماند.
لبهای نسترن را پوزخندی از هم گشود: «کارخانهی برق دیدن دارد؟»
بهزاد شانهیی بالا انداخت: «فرق نمیکند، از نظر من هیچ جای دنیا دیدن ندارد.»
نویسنده: غزاله علیزاده