..عشقم سکوت..

صفر رابستند تا ما به بیرون زنگ نزنیم.از شما چه پنهان از درون زنگ زدیم (حسین پناهی)

..عشقم سکوت..

صفر رابستند تا ما به بیرون زنگ نزنیم.از شما چه پنهان از درون زنگ زدیم (حسین پناهی)

جزیره - قسمت نهم

 

 حیدری بسته‌یی سیگار "زر" از جیب درآورد. یکی بین لب‌ها گذاشت، کبریت کشید. دست‌های او می‌لرزید، باروت مرطوب، اخگری زد و بی‌درنگ افسرد. مرد دوباره کبریت کشید، محکم‌تر از پیش. غلاف باروت از چوب جدا شد، جزجزکنان افتاد کنج راهرو. نسترن فندکی شفاف و ارغوانی از کیف درآورد، داد به دست معلم، یکبار مصرف و سبک‌وزن. حیدری خم شد، آن را مثل شیئی مقدس در نور آفتاب زیر و رو کرد، در محفظه‌ی نیمه خالی، گاز مایع بالا و پایین می‌رفت؛ بازتاب سرخ شیشه پرتو انداخت بر سبابه و شست مرد. شعله را افروخت، سیگار را به آن نزدیک کرد. دود توتون پیچ و تاب‌خوران بالا رفت. فندک را پس داد. دسته‌ی دری را چرخاند؛ اثر انگشت بچه‌ها سطح آن را تا نیمه پوشانده بود. لولای خشک ناله‌یی کرد و پا در اتاق گذاشتند. میز تحریری سست‌پایه نزدیک پنجره بود، رویه‌ی ترک‌دار پرخراش زیر لایه‌یی از غبار. روی آن قلمدانی سیاه، لیوانی پر از مداد و خودکار، پوشه‌یی ارغوانی، کاسه‌یی از پلاستیک که بر لبه‌اش ماستی غلیظ خشکیده بود.

سرمایی همراه با رطوبت از کف پاهای دختر بالا می‌آمد، دندان‌های او نرم به هم می‌خورد،‌ کنار بخاری خاموش رفت. حیدری پرسید: «روشنش کنم؟»

«نه، هوا خوب است.»

مرد گنجه‌یی را گشود، بوی نا بیرون زد. در طبقه‌ها سه ردیف کتاب چیده بودند؛ جلدهای منقوش، طبله‌زده و شوره پس‌داده. معلم دست برد رو به آن‌ها، چندتایی را بیرون کشید. اندیشناک و مغرور بود، انگار خود را در تدوین متن‌ها سهیم می‌دانست. کتاب "بچه‌های راه آهن" را گشود، چوب‌خط نقره‌گونی از جنس کاغذ سقز پایین سرید، آن را برداشت و مچاله کرد، در سبد کاغذهای باطله انداخت. سطرهای کتاب زیر نگاه خسته‌ی دختر می‌لرزید. معلم آهی کشید: «کتاب فوق‌العاده‌یی‌ست. شما از کدام قسمتش بیشتر خوشتان می‌آید؟» او را تدریجا در افکار و خوانده‌های خود سهیم می‌پنداشت.

نسترن لب گزید: «چند سال پیش آن را خوانده‌ام.»

حیدری کتاب دیگری را نشان داد،‌لبخند مرموزی زد: «"بچه اردک زشت". من هم در این جزیره یکجور بچه اردک زشتم. اهالی منطقه با اینکه دوستم دارند، احساس می‌کنند از جنس آنها نیستم. (دست‌ها را گشود) در جزیره‌یی غریب، بین آب‌های فراموشی اسیر شده‌ام. می‌بینید چه وضعی دارم؟» دود سیگار را رو به دریچه فوت کرد.

نسترن با مهر به چشم‌های مرد خیره شد. حیدری به دیوار تکیه داد، دست را حایل چهره کرد، زانوهای او می‌لرزید. بهزاد فوتی بر غبار راحتی دمید، درون آن نشست، سر را به پشتی تکیه داد، پلک‌ها را بست، فکر کرد: «آسیه در آرزوی عمان بود؛ ماهی نهنگ شر! حوضچه‌ی مرا نمی‌خواست.»

نسترن آهسته گفت: «آقای حیدری!»

دست مرد آرام پایین افتاد. بر پیشانی آفتاب‌سوخته و بین تارهای کم‌پشت مو قطره‌های عرق می‌درخشید، گونه‌های لاغر می‌گداخت، باصدایی خش‌دار گفت: «استدعا دارم مرا عفو کنید!»

بهزاد گوش تیز کرد، اندیشید: «مثل قهرمان‌های کتاب حرف می‌زند.»

نسترن سر را پایین آورد: «حالتان خوب نیست؟»

حیدری به میز تکیه داد: «با افتخار می‌گویم، در تمام زندگی، هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ! باید استوار به پیش تاخت. عقیده‌ی شما چیست؟»

دختر پرسید: «به کجا؟»

حیدری بر شیشه‌ی پنجره ضربدری کشید، رو به نسترن برگشت، مشت را گره کرد، چانه‌اش لرزید، آب دهان را فرو داد، سیبک بالا و پایین رفت: «به سوی پیروزی و بهروزی خلق. (گونه را خاراند. از عمق چشم‌ها جرقه‌هایی تابیدن گرفت، به حیاط خالی خیره شد) باری بگذریم. (چند کتاب دیگر را به صف روی میز چید: آهو و پرنده‌ها، سندباد بحری، کوه‌های سفید. بر جلد کتاب آخر دستی کشید، خرده‌های شوره در فضا پراکنده شد) سر کلاس‌های انشاء از بچه‌ها می‌خواهم چند صفحه از این کتاب را به صدای بلند بخوانند.»

نسترن زانو را مالید: «برایشان مشکل نیست؟»

حیدری ابرو در هم کشید، با تحکمی که خاطره‌ی کلاس درس را به یاد می‌آورد، بر میز ضربه زد: «ممکن است، ولی باید یاد بگیرند.»

«در خانه کتاب می‌خوانند؟»

«نه، وقت ندارند؛ اغلب آنها بعد از درس در مزرعه کار می‌کنند.»

دختر لب‌ها را غنچه کرد، در نور نیمتاب، دهانش سرخ و روشن بود: «طفلکی‌های بی‌گناه!»

در گلوی حیدری صدایی پرشور چهچهه زد: «چند برابر بچه‌های شهر زحمت می‌کشند، ‌اما امکان پیشرفت ندارند؛ حیف از این همه استعداد!»

کشویی را پیش کشید و چند ورق کاغذ بیرون آورد، دست‌های او می‌لرزید: «انشاهایشان را بخوانید، تعجب‌آور است، سرشار از احساس عالی انسانی. شما با این قلبی که دارید زیر گریه خواهید زد. (چند ورقی را انتخاب کرد، رو به نسترن نگه داشت) این گوهرها را بگیرید، به یادگار ببرید!»

دختر سر به نفی تکان داد: «نه، شاید درست نباشد.»

مرد ورق‌ها را زیر بینی او گرفت: «دلم می‌خواهد چیزی از جزیره‌ی ما در صندوق‌تان بگذارید.»

دختر با تردید آن‌ها را گرفت، تا کرد و در کیف گذاشت. آقای حیدری پیروزمندانه لبخند زد، نسترن را از کنج چشم پایید: «پس کتابخانه خیلی هم بد نیست؟»

دختر به در نزدیک شد: «نه! همه چیز عالی بود، فکر نمی‌کردم در این مکان دورافتاده اینقدر کتاب ببینم.»

نگاه مرد درخشید: «البته فقط شما می‌فهمید!»

نسترن در را باز کرد. بهزاد برخاست و به او پیوست. حیدری کتاب‌ها را درون گنجه گذاشت، در را محکم بست. وارد حیاط شدند. توپ رنگ و رو رفته‌یی زیر پله بود، نسترن آن را با نوک پا به سمت بهزاد پرت کرد. جوان خندید و توپ را برگرداند. بازی تکرار شد. برای اولین بار چیزی آن‌ها را به هم می‌پیوست؛ دختر به فال نیک گرفت.

حیدری صمیمانه گفت: «آفرین! ورزشکار هم هستید!»

نسترن اخم کرد، توپ را زمین انداخت و پایین دامن را تکاند. چهره‌ی معلم سرخ شد: «اگر افتخار داشته باشم، میل دارم مهمانسرا و باغ ملی را نشانتان بدهم.» 

 

نویسنده: غزاله علیزاده

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد