..عشقم سکوت..

صفر رابستند تا ما به بیرون زنگ نزنیم.از شما چه پنهان از درون زنگ زدیم (حسین پناهی)

..عشقم سکوت..

صفر رابستند تا ما به بیرون زنگ نزنیم.از شما چه پنهان از درون زنگ زدیم (حسین پناهی)

جزیره - قسمت دهم

 نسترن از مدرسه بیرون دوید. روی برگ‌های خشکیده و علف‌های آفتاب‌خورده پا می‌گذاشت و می‌رفت. بهزاد از آستان در گذشت. حیدری پرسید: «وسط علف‌ها می‌روند، کفش‌هایشان خیس نمی‌شود؟»

جوان دستی بر پشت او زد: «چرا از خودش نمی‌پرسید؟»

مرد در را قفل کرد و به پرچم رنگباخته چشم دوخت: «امسال عوضش می‌کنیم. شما به ایشان بگویید از بیراهه می‌روند. پیش از غروب باید باغ ملی را ببینید.»

بهزاد با صدایی خسته داد زد: «نسترن!»

نسترن برگشت، گوشه‌های دامن چین‌دار کبود را بالا گرفته بود، جست‌زنان می‌خندید. بهزاد دست‌ها را در جیب کت فرو برد: «آقای حیدری عجله دارد!»

دختر دور و بر را نگاه کرد: «از کدام طرف باید برویم؟»

حیدری پا در کوره‌راهی پیچاپیچ گذاشت. نسترن از او جلو زد، مسیر را ادامه می‌داد، دم به دم برمی‌گشت و می‌پرسید: «کی می‌رسیم؟»

در انتهای کوره‌راه مرد ایستاد و باغی پردرخت را نشان داد. نسترن به نرده‌های کوتاه سبز نزدیک شد، جستی زد و بالا پرید، کنج دامنش گیر کرد به میله‌یی نوک‌تیز و پاره شد. خم شد و کوشید پارچه را از میله جدا کند. حیدری پیش رفت، سر را به افسوس تکان داد: «حیف از لباستان، اینجا سه تا در دارد (به ورودی باغ اشاره کرد). وقتی برگشتید آن را بدهید به رفوگر.»

نسترن پرسید: «رفوگر؟!»

از لطافت و عطر پارچه‌ی نازک دامن، مه نازکی رو به حیدری وزیدن گرفت. دختر کنار حوض رفت، روی نیمکتی نشست، دست‌ها را گشود. فواره‌یی، چرخ‌زنان، آب را گرد می‌کرد. شاخه‌های نسترن از بلندای آلاچیقی گنبدی‌شکل آویخته بود؛ گل‌خوشه‌ها با درخششی آتشگون روی موج سبز برگ‌ها شعله می‌کشید، طاق نصرت‌های گل‌آذین محوطه را دور می‌زد. چشم‌انداز باغ، دریایی از گل بود؛ سایه‌روشن رنگ‌های صورتی و پشت‌گلی، عنابی و شنگرفی، اخرایی و گل‌اناری، یاقوتی و مرجانی، زرشکی تند و زنبقی تا حصار باغ می‌دوید و از نرده بالا می‌جست. زیر و بم رنگ‌های سرخ بهزاد را احاطه کرده بود. عطر دور او می‌چرخید، قطره‌های لرزان باران از نوک برگ‌ها بین موهایش فرو می‌چکید.

نسترن زیر آلاچیق رفت. آفتاب اریب می‌تابید. چشم‌های عقیقی دختر شعله می‌کشید، سایه‌های ارغوانی، گونه‌هایش را برمی‌افروخت. رو به خورشید لبخند می‌زد. این دریای سرزندگی، طراوت و عطر، گل و شبنم، نفس مرد را تنگ می‌کرد، اما برای رهایی از بخارهای مسمومی که روح او را زمانی دراز احاطه کرده بود، به نیرویی افسارگسیخته، بی‌قرار و زنده نیاز داشت. باید شریانی گشوده می‌شد تا خون یخ‌بسته‌ی او از نو به گردش درآید؛ یا در این گرداب فرو می‌رفت یا سرانجام رهایی می‌یافت. زندگی او خوابگردی رنگ‌باخته‌یی بود که حتا خودش در آن حضور نداشت، از ضربه‌ی بیدار شدن می‌ترسید؛ در این نور اگر چشم می‌گشود، با تمایل فطری خود باز رو به سایه نمی‌رفت؟ تضمینی نبود. رابطه‌ی آن دو حاصلی جز ابهام و آشفتگی نداشت؛ تا حد امکان دختر را آزرده بود، نمی‌توانست بار دیگر او را بکشاند به جریانی پیچاپیچ و بی‌اعتبار. نسترن به زیبایی گل سرخ، از بطن طبیعت شکفته بود، مثل خاک، سخی بود و نمناک. اما آسیه زاده‌ی آب بود؛ از دریاهای قطبی می‌پیوست به موج‌های فیروزه‌یی و لب‌پرزنان برمی‌گشت؛ در جسم خودش نمی‌گنجید. بهزاد مشتی خاک برداشت، از سراپایش موجی گرم گذشت، شاخه‌ی درختی را گرفت، جوانه‌ها را نوازش کرد، چشم دوخت به نسترن، مِهِ نگاهش نازک شد. قلب نسترن با تپشی سخت، موجی از خون را رو به چهره‌اش دواند. آرام پیش آمد، پرتوهای سرخ از پی‌اش. پشت بر شفق، روی سکویی نشست، جامه و موها در گردی زرین غوطه خورد، خیره شد به مرد، نجوا کرد: «حالت بهتر است؟»

بهزاد دست‌ها را در جیب کت فرو برد و از او دور شد. طول باغ را رفت و برگشت، چشم به قرص سرخ خورشید دوخت، برابر دختر ایستاد، پلک‌ها را بست و بازگشود. دختر نگاه کرد به چشم‌های مبهوت او؛ مژه‌های برگشته و تک‌تک به هم چسبیده، سایه می‌انداخت بر گونه‌های رنگ‌پریده. ریشی یکی دو روزه چانه و بناگوش او را پوشانده بود. با پنجه‌ی کفش روی خاک ضربدری کشید: «من خیلی خوبم، تو چطوری؟»

گلوی دختر منقبض شد، باغ دور سرش چرخید و سکو را گرفت، نفس عمیقی کشید. دسته‌یی مرغ دریایی، گشوده‌بال و کشیده‌گردن، آسمان آبی جزیره را دور می‌زدند؛ بهزاد جهت نگاه نسترن را دنبال کرد. نم اشک، چشم‌های دختر را پوشاند، لبخند زد: «بله، مثل من. مرغ دریایی، نینا زارچنایا. (برخاست و دست‌ها را گشود، دور خود چرخید، شانه‌ها را بالا کشید) چرا می‌لرزم؟»

بهزاد کتش را از تن درآورد؛ بر شانه‌های دختر انداخت. نسترن کت را پوشید و دگمه‌ها را بست؛ گرمای تن بهزاد و بوی اودکلن او – عطر مبهم شیره‌ی کاج – سر دختر را به دوار آورد. رفت و روی نیمکت نشست، چهره را درون یقه‌ی کت فرو برد. در تاریکی پناه‌دهنده صدای قلب خود را می‌شنید. گام‌هایی به او نزدیک شد. با اشتیاق سر بلند کرد اما بی‌درنگ ابروها را در هم کشید. حیدری دسته گل سرخی را پیچیده در کاغذی خط دار، رو به نسترن دراز کرد: «قابل شما نیست، بفرمایید!»

از چند جای انگشت‌های او قطره‌های خون می‌چکید، دختر نیم‌خیز شد: «دست‌هایتان را زخم کردید، این چه کاری بود؟ ناراحتم می‌کنید، با دیدن خون حالم به هم می‌خورد.»

رنگ معلم پرید، رفت و دست‌ها را در حوض شست: «شما دل نازکی دارید؛ خار همیشه با گل است، خراش آن هم درد ندارد.»

دختر دسته گل را بو کشید. مرد نفس را در سینه حبس کرد. نسترن لبخند زد: «گل‌های اینجا مگر محافظ ندارد؟»

معلم سر را برافراشت: «من می‌توانم!»

«پس حقوقتان بی‌مرز است.»

حیدری سر را به تایید جنباند: «بیشتر از شهردار به من احترام می‌گذارند، نمی‌دانستید؟»

دختر شانه‌یی بالا انداخت: «نه! از کجا بدانم؟»

حیدری پرسید: «برویم به مهمانسرا؟»

«مهمانسرا چی دارد؟»

«ماهی آزاد، خیلی تازه است. باید از آن بخورید!»

نسترن دسته گل را چرخاند، رو کرد به بهزاد: «تو چی می‌خوری؟»

مرد کف دست‌ها را به هم مالید، نگاهی به دور و بر کرد: «عجب هوایی! بعد از ماه‌ها انگار اشتهایم باز شده.»

 

نویسنده: غزاله علیزاده

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد