..عشقم سکوت..

صفر رابستند تا ما به بیرون زنگ نزنیم.از شما چه پنهان از درون زنگ زدیم (حسین پناهی)

..عشقم سکوت..

صفر رابستند تا ما به بیرون زنگ نزنیم.از شما چه پنهان از درون زنگ زدیم (حسین پناهی)

جزیره - قسمت دوازدهم

 

 بهزاد و نسترن بعد از خروج آن‌ها شاد و پرطنین خندیدند. بر خیزاب‌های کف‌آلود، پرتویی سرخ‌فام می‌تابید. با هجوم موج، گوش‌ماهی‌ها چرخ‌زنان صدا می‌کردند، بوی نمک دریا و گل‌های سرخ فضا را می‌انباشت. نگاه بهزاد درخشید. رشته‌هایی از موی او بر پیشانی تابناک چسبیده بود. دختر اندیشید: «عطر گل شاید از نگاه اوست.» سر را چپ و راست برد و نفس عمیقی کشید: «به! چه ماهیی. بخور، ضعیف شده‌ای!» ماهی را برید، تکه‌ای را سر چنگال زد، رو به او گرفت.

بهزاد خورد و از گلو آوای نرمی برآورد، نارنج بریده را برداشت، روی ماهی فشرد: «خوشمزه‌تر می‌شود. عجیب است در این وقت روز می‌توانم گرسنه باشم؛ در کنار تو امنیت دارم، با جهان به آشتی می‌رسم. پیش‌ترها شکل مبهمی داشت؛ به خانه‌ی ما می‌آمدی، می‌نشستی، من از آسیه حرف می‌زدم، کم‌کم سبک می‌شدم. وقتی می‌رفتی تا مدتی بوی عطرت در اتاق می‌ماند، تار و پود پارچه‌ی مبل و بالشچه‌ها آن را حفظ می‌کرد. روی تخت دراز می‌کشیدم، ابرها را نگاه می‌کردم. نیم ساعت پیش در باغ، انگار یکباره یخ چشم‌هایم آب شد؛ انبوه گل‌ها، برگ‌های خیس، موج‌های دریا و خورشید رنگ خودشان را گرفتند، وقتی نفس می‌کشیدم بوی زمین خیس را در خونم احساس می‌کردم، ‌آدم‌ها دیگر دور نبودند، کفش‌های پاشنه‌خواب و جوراب پاره‌ی حیدری را دوست داشتم. قبلا صداها و رنگ‌های تند (تلنگری بر تخته‌پوش قرمز میز زد) آزارم می‌داد، حالا بی‌اثر شده. (برگشت و لبخند زد، چشم‌های رنجور به نسترن خیره شد) تو مثل درخت سیبی در اوایل شهریور. پس من هم درختی دارم.»

نسترن دست را روی میز گذاشت، سر انگشت‌هایش می‌لرزید، لاله‌های گوش می‌گداخت و گوشواره‌های مرجان در نور شکسته‌ی عصر غرق سوزنک‌های سرخ بود. روی کرک‌های بور گردن، رنگ‌ها از رمق می‌افتاد. آب دهان را فرو برد، غمباد محو بالا و پایین رفت و سرخی گونه گسترده شد تا شقیقه. در سایه‌ی مژگان تاب‌خورده، سیاهی مردمک‌ها فراخ شده بود. نفس عمیقی کشید: «چرا دروغ می‌گویی؟ من روز و شب به حرف‌های تو فکر می‌کنم، هر جمله را بارها به یاد می‌آورم، ولی برای تو اهمیت ندارد؛ کتره‌یی چیزی می‌پرانی، بعد هم فراموش می‌کنی.»

بهزاد دست دختر را گرفت، انحنای بین شست و سبابه را نوازش کرد. گرمای زندگی از نسج‌های او می‌تراوید و چون کهکشانی کوچک، زیر پوست مرد منفجر می‌شد. نسترن دست را پس کشید. کف مرطوب را با گوشه‌ی دامن خشک کرد. مرد کاغذ دسته‌گل را باز کرد و غنچه‌یی برداشت، بین دو انگشت چرخاند: «نه نسترن! من دروغ بلد نیستم،‌ حتا اگر سعی کنم. اما انسان عوض می‌شود، کی از آینده خبر دارد؟»

 

نویسنده: غزاله علیزاده

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد