معلم به کورهراهی پا گذاشت، نسترن و بهزاد از پیاش. از صدای پای آنها گنجشکهای پنهان شده زیر ساقهی علفها برمیجستند و چند قدم دورتر مینشستند. دختر پا سست کرد. «این دور و بر مار ندارد؟»
حیدری برگشت و خندید: «مارهای این ناحیه بیخاصیتند.»
بر تار و پود زرین سربند دختر آفتاب جرقه میزد. گرد چهرهی باطراوت، هالهیی تابناک میلرزید: «میدانم، ولی از ریختشان میترسم.»
خندهی حیدری اوج گرفت: «نیش نمیزنند.»
«زشت که هستند.»
«صدای پا که بشنوند فرار میکنند. (راه افتاد و چند قلوه سنگ را با نوک کفشها عقب زد؛ دست بر کمر، با غرور یک حکمران قلمرو خود را نشان داد) این هم مدرسه!»
در را گشود، پا به حیاطی مفروش با آجرهای زرد نهادند. بر تارک بنایی نوساز، پرچمی بلند تاب میخورد، رو به آسمان پرپر میزد. سه کنج حیاط هنوز خرابه بود، پوشیده از گلها و علفهای خودرو. تور والیبالی شکم داده، جابهجا از هم گسسته، در مرکز حیاط بود. روی آجرها، با گچ سفید خانههایی کشیده بودند. پاهای پرجست و خیز، آجرها را ساییده بود و خطوط سفید، یک در میان محو شده بود.
از پلکان آجری بالا رفتند. حیدری کلیدی از جیب درآورد و در را گشود؛ هوای ماندهی نمناک رو به آنها وزید. از راهرویی نیمه تاریک و سرسرایی لخت گذشتند. ته سرسرا سکویی بود، برابر آن پردهیی نیمگشوده از ماهوت زرشکی، بیدخورده و پرغبار. حیدری به دختر رو کرد: «صحنهی تئاتر ما! با نظر من ساخته شده. در روزهای جشن، بچهها نمایش میدهند. خودم متنها را انتخاب میکنم؛ باید محتوا داشته باشد، (خون به صورتش دوید) "ماهی سیاه کوچولو" را تمرین کردیم، وقت نمایش، آقای مدیر از اجرای آن ممانعت کرد؛ آدم ترسو و خشکیست، فکر و ذکر او رتبه است. از آمل آمده.»
نسترن به پرده دست کشید، بر انگشتهایش غباری نشست. در نیم روشنا چشمهای او درخشید: «صحنهی تئاتر! چقدر دلم تنگ شده!» روی سکو جست، پرده را عقب زد، طرهی مو را پشت گوش برد. صورتش برافروخته شد، پوست گونهها از شور زندگی کش میآمد و نازک میشد، نبضهایش میسوخت. دستها را به هم قلاب کرد، سر را برافراشت، چشمها نیمخفته، پلکها بلوطی از سایهروشن عصر، بهزاد و حیدری را متناوبا نگاه کرد. هر دو را کوچک میدید. صدای رسا و صاف او در راهروی خالی پیچید: «بله! این خانه بوی مرده میدهد، بوی دستهگلهای فردای شب مهمانی. آه! قاضی عزیزم، نمیتوانید فکر کنید در اینجا چقدر ملول خواهم شد.»
بهزاد، بهتزده به دهان نسترن چشم دوخت؛ جملهها را عالی میگفت. برای اولین بار چشمها، لبها و حرکتهایش روح داشت؛ حسی را در او بیدار میکرد. این بهترین بازی دختر در طول زندگی بود، روی سکوی متروک دبستانی پرت. حیف این لحظه را بوریس – کارگردان تئاتر – نمیدید، وگرنه نسترن را هرگز رها نمیکرد. حیدری دست زد، بهزاد از او تقلید کرد.
دختر از سکو پایین جست. چشمهای خاکستری معلم جوان، از پشت عینک با جرقههایی نقرهگون درخشید: «چه افتخار بزرگی! (ته صدایش میلرزید) شما هنرپیشهاید! (به پیشانی مشتی کوبید) آخ، چرا از اول نگفتید؟ (لب زیرین را گاز گرفت) باید خودم میفهمیدم، چقدر احمقم. مرا عفو کنید!»
آفتاب عصر روی دهان متبسم نسترن موجی درخشان تاباند: «کی گفت هنرپیشهام؟»
حیدری سرخ شد: «شما مرا دست میاندازید؟ از بچگی به سینما و تئاتر علاقه داشتم، فیلمهای زیادی دیدهام، پس خوب میدانم هنرپیشه کیست. میخواستم کتابخانه را نشانتان بدهم، اما چه فایده؟ برای شما همه چیز اینجا حقیر است. (رو به راهرو رفت، در را گشود، سر خم کرد) کجا برویم؟ باغ ملی؟ در این فصل گلها بیداد میکنند.»
دختر زیپ کیف دستیاش را باز کرد و بست: «ولی من دلم میخواهد کتابخانه را ببینم.»
نویسنده: غزاله علیزاده