..عشقم سکوت..

صفر رابستند تا ما به بیرون زنگ نزنیم.از شما چه پنهان از درون زنگ زدیم (حسین پناهی)

..عشقم سکوت..

صفر رابستند تا ما به بیرون زنگ نزنیم.از شما چه پنهان از درون زنگ زدیم (حسین پناهی)

جزیره - قسمت هفتم

 

دختر گره سربند را زیر گلو محکم کرد، پا به راه گذاشت، حلقه‌های مو چون گلبرگ‌های خیس زنبق بر پیشانی‌اش می‌لغزید. از کنار معجر گذشتند. مردی چشم‌تنگ و گردصورت، شلوار راهدار خانه و عرقگیر خیس به تن، پیش آمد و با حیدری روبوسی کرد. چند بچه‌ی کوچک و بزرگ دور آن‌ها را گرفتند، معلم، بهزاد و نسترن را نشان داد: «از دوستان نزدیک بنده!»

مرد لبخندزنان با بهزاد دست داد، بر گونه‌های توپرش دو چال عمیق افتاد: «آقای حیدری نورچشم بنده هستند، رفقایشان هم همینطور.»

چند قدم دورتر گروهی زن چادر سفید، متبسم و زاغ‌چشم و خوش رنگ و ‌آب، کنار حصار ایستاده بودند. صاحبخانه رو کرد به آن‌ها: «چرا تکان نمی‌خورید؟ از خانم پذیرایی کنید!»

زنی پیش آمد، چارشانه و بالابلند، دست نسترن را گرفت، لبخند زد و کنج چشم‌هایش چین افتاد: «بفرمایید تو، بد بگذرانید.» در را گشود.

پا به حیاطی سنگفرش گذاشتند. زن‌های جوان‌تر آن‌ها را تعقیب می‌کردند، به جامه‌ها و موهای نسترن خجولانه دست می‌کشیدند، با لهجه‌یی نامفهوم، گزارش‌هایی به او می‌دادند. با هم مشورت می‌کردند: «ماتیک به لب‌هایش زده؟ دامن پرچینش را ببین! چشم‌های قشنگی دارد، مثل مادیان.»

نسترن تبسم بر لب آن‌ها را نگاه می‌کرد، پلک به هم می‌زد و می‌نمایاند گفتگوها را درنمی‌یابد. از معبری باریک گذشتند. به سایه‌ی دیوار کاهگلی، درختچه‌ی انار شاخ و برگ‌های براق را بالا کشیده بود و آمیخته بود با خارهای خشک حصار.

به ساختمان آجری رسیدند. دیوارها شوره‌زده بود و درز آجرها یک در میان خالی. پرده‌ی زرد زیرزمین پس رفته بود، در فضای سایه روشن، دختربچه‌یی زانوزده بر گلیم، با عروسکی رنگ و رو رفته بازی می‌کرد، رنجور و بی‌اشتیاق، دست‌های بازیچه را بالا و پایین می‌برد. سمت چپ او روی نیمکتی ترک‌دار، زنی نشسته بود، ‌دست تکیه‌گاه چانه، در پرتو چرک‌تاب چراغ، رنگ‌پریده و بی‌تکان.

روی گرامی جعبه‌یی، صفحه‌یی سیاه می‌چرخید. آهنگی عامیانه، همراه با خش‌خش سوزن از درز پنجره‌ها در حیاط پراکنده می‌شد:

«اونکه رفته دیگه برنمی‌گرده
شاید تو قلبش کسی لونه کرده
آسمون با چراغ ستاره
انتظار ماه تابونو داره ...»

نسترن لب دریچه نشست. درون اتاق را نگاه کرد؛ بچه نزدیک مادر رفت، سر را بین زانوهای او پنهان کرد. زن او را کنار زد، دگمه‌های پیراهن زرشکی را پی در پی می‌بست و می‌گشود، به نقش گلیم خیره می‌شد. نور نیم‌تاب دریچه روی موهای بلند و پرشکن او می‌تابید، حلقه‌های در هم تنیده با پرتویی ارغوانی می‌درخشید.

آهنگ تمام شد، زن سراسیمه برخاست و سوزن را گذاشت بر لبه‌ی صفحه. صدای خش‌دار تکرار شد:

«اونکه رفته دیگه برنمی‌گرده
شاید تو قلبش کسی لونه کرده ...»

زن پرهیب نسترن را دید و رو به دریچه برگشت؛ تپش قلب دختر تند شد، خون از چهره‌اش گریخت و احساس خفگی کرد. با نگاه به صورت او انگار خودش را در آینه می‌دید: چشم‌های درشت عقیقی، دهان شکوفان صورتی، گونه‌های برجسته و گردن باریک کشیده. زن به نسترن پشت کرد. با نگاهی بی‌تاثر باز روی نیمکت نشست، دست زیر چانه گذاشت، ترانه را همراه خواننده به زمزمه تکرار کرد.

نسترن ایستاد. نفس‌هایش می‌گسست و احساس می‌کرد در مردابی سربی فرو می‌رود؛ سر را به دیوار فشرد. از میزبان پرسید: «او از کجا آمده؟ چرا اینقدر غصه‌دار است؟»

زن میانسال بازوی او را کشید: «شوهرش به دریا رفته، شش ماه پیش، هنوز جسدش پیدا نشده، هر روز انتظار می‌کشد، از این دخمه بیرون نمی‌آید، اما چه فایده؟ ناراحت نباشید.»

از پلکانی سنگی بالا رفتند و پا به اتاقی روشن گذاشتند؛ دریچه‌یی عریض مشرف بود به باغ نارنج، پشت‌دری‌های تور سفید را پس زده بودند. بر رف گچی گلدانی از چینی زرد، گل‌های پلاستیکی داوودی و زنبق را حفاظت می‌کرد. دو سوی گلدان، بشقاب‌هایی با تصویر خانه‌ی کعبه و مسجد نبی. روی دیوار سمت راست عکسی تمام‌قد از صاحب‌خانه، در جامه‌ی عربی با چپیه و عگال، چند سال جوان‌تر، تسبیج به دست، موها و ابروها سیاه. بالای اتاق پتویی گسترده بودند. زن نسترن را روی پتو نشاند و بالشچه‌یی سفت، با روکش مخمل سرخابی را تکیه‌گاه بازوی او کرد.

سماوری زغالی کنج اتاق می‌جوشید. بخار چای تازه‌دم به فضا طراوت می‌داد. دختر بزرگ‌تر چادرنماز را دور کمر گره زد، در استکانی چای ریخت و آن را با قندانی برنجی در سینی گذاشت، رو به نسترن سراند: «می‌دانی چرا بدحال شدی؟ از دریاست!»

دختر چای داغ را نوشید، خیره شد به باغ، با صدایی خوابگرد گفت: «آن زن مرا منقلب کرد.»

دخترها چادرنماز را روی دهان کشیدند، چشم‌های آن‌ها از فشار خنده تنگ شد.

باران نرم‌نرم بند می‌آمد. بر شاخ و برگ درخت‌ها گنجشک‌های خیس می‌نشستند و دستجمعی می‌پریدند. چند شعاع نور کنج درگاه را روشن می‌کرد.

نسترن سر را به سوی بانوی خانه چرخاند: «همیشه این‌قدر غمگین است؟»

زن استکان خالی را به دختران نشان داد: «بله، همیشه. گاهی شب‌ها از خانه می‌زند بیرون و کنار ساحل راه می‌رود، نگاه می‌کند به کشتی تزاری. (دخترها به چهره‌ی نسترن خیره بودند، چشم‌های آن‌ها از درخشش جوانی ناب، فروزان) جزیره محصول عمده‌یی ندارد.»

دختر بزرگ برای همه چای ریخت، سه دختر دور سینی نشستند، چای پررنگ را با قند زیاد می‌نوشیدند و جرعه‌های مستمر از گلوگاه نازک آن‌ها می‌گذشت، گره می‌خورد به آوای قورت؛ مادر ابرو درهم کشید.

پسرکی پابرهنه، گونه‌ها برافروخته، پرده را پس زد. صدای پرهیجانش زیر سقف پیچید: «آقای حیدری گفتند بیایید!»

زن‌ها بی‌درنگ برخاستند. نسترن دسته‌ی کیف را بر شانه انداخت. بانوی میزبان پرسید: «چند تا بچه داری؟»

دختر به سقف نگاه کرد: «یکی، بله یکی!»

«فقط یکی؟ چرا پیش دکتر نمی‌روی؟ چند دکتر خوب در گرگان هست. آقا عیب دارد یا شما؟»

نسترن تبسم محوی کرد، سر را به دیوار تکیه داد: «آقا مریض بود، بیماریش هنوز هم ادامه دارد.»

زن مژه‌های بور را به هم زد: «چه مریضیی؟»

«جادوگری به اسم آسیه طلسمش کرده.»

«خب دعا بگیر! صورتش نشان می‌دهد خیلی غم دارد؛ بچه‌آور نیست.»

نسترن به سوی در رفت: «نه! به درد نمی‌خورد.»

دخترها و زن با وحشت خود را کنار کشیدند. بانوی میزبان اخم کرد: «به درد نمی‌خورد؟! بختت همین است، باید بسازی!»

دختر کفش‌هایش را پوشید: «دارم می‌سازم، چاره‌یی نیست.»

زن از پشت، نوک موهای دختر را کشید، زیر گوش او سراند: «دنبلان به خوردش بده!»

نسترن شانه بالا انداخت: «همه کار کرده‌ام، بی‌فایده.»

زن انحنای بین شست و سبابه را گاز گرفت، فوتی به چهار سو دمید. دختر در حال و هوایی سوگوار، احاطه شده با نجواهای همدردی، از حیاط گذشت.

بهزاد به طارمی تکیه داده بود، خیره به ابرها، پنجه‌ی پا را روی علف‌ها می‌کوبید. برگشت، نسترن را نگاه کرد. دختر بی‌اراده خندید، دست بر دهان فشرد. خانم میزبان هشدار داد: «او را مسخره نکن! ببین چه قیافه‌یی دارد، بیشتر از تو ناراحت است.»

دختران خانواده یک‌به‌یک بوسه بر گونه‌های نسترن زدند؛ بوی علف تازه‌رسته از بناگوش و پیکر آن‌ها می‌تراوید، چشم‌ها روشن و لب‌ها زبر. بر شانه‌اش دست کشیدند، آرزو کردند چند پسر بیاورد.

گرما و لطافت زن‌ها تا انتهای علفزار همراه نسترن بود. همچنانکه دور می‌شد، صف کشیده کنار پرچین، دست تکان می‌دادند. گاوی سیاه زیر درختی پر شاخ و برگ ماغ می‌کشید. یک دسته اردک بر گندمزار درو شده‌ی طلایی به دنبال هم می‌دویدند.

بهزاد تاری از سبیل را بین دو انگشت پیچاند: «خب! خوش گذشت؟»

نسترن دست‌ها را به هم کوبید: «فوق‌العاده بود.»

حیدری به آن‌ها پیوست، پاره‌های ابر را نگاه کرد: «باران بند آمد، هوا آفتابی می‌شود؛ از پاقدم شماست. مدرسه را باید ببینید!» 

 

نویسنده: غزاله علیزاده

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد