..عشقم سکوت..

صفر رابستند تا ما به بیرون زنگ نزنیم.از شما چه پنهان از درون زنگ زدیم (حسین پناهی)

..عشقم سکوت..

صفر رابستند تا ما به بیرون زنگ نزنیم.از شما چه پنهان از درون زنگ زدیم (حسین پناهی)

سفر

 

     سفر کردم که از یادم بری، دیدم نمی شه

            آخه عشق یه عاشق  با ندیدن کم نمی شه

                         غم دور از تو بودن، یه بی بال و پرم کرد

                                                             نرفت از یاد من عشق

                                               سفر عاشقترم کرد...

سلام خدا

سلام خدا

اومدم ازت معذرت بخوام که  بد قولی کردم و دیر اومدم سر قرار

اما خب، اومدم!

وقتی باهات حرف زدم،

تازه فهمیدم که چقدررر دلم برات تنگ شده بود

میدونی خدا...

احساس میکنم ازت دور شدم

حس میکنم تحویلم نمیگیری

اما خب...

میدونم که بازم باهم صمیمی میشیم

مثل اون روزا

که وقتی باهات حرف میزدم

با همه وجودم حست میکردم

باید باشدونیست

یکی پرسیدکه اندوه تواز چیست؟سبب سازوسکوت مبهمت چیست؟ 

برایش صادقانه مینویسم برای آنکه باید باشدونیست

همین امروز

به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری
شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن

ادم ها چهار دسته اند

آنانی که وقتی هستند، هستند و وقتی که نیستند هم نیستند.

عمده آدم‌ها حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم می‌شوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.

٢ـ آنانی که وقتی هستند، نیستند و وقتی که نیستند هم نیستند.

مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویت‌شان را به ازای چیزی فانی واگذاشته‌اند. بی‌شخصیت‌اند و بی‌اعتبار. هرگز به چشم نمی‌آیند. مرده و زنده‌‌شان یکی است.

٣ـ آنانی که وقتی هستند، هستند و وقتی که نیستند هم هستند.

آدم‌های معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می‌گذارند. کسانی که همواره به خاطر ما می‌مانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.

٤ـ آنانی که وقتی هستند، نیستند و وقتی که نیستند هستند.

شگفت‌انگیز‌ترین آدم‌ها.

در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه‌اند که ما نمی‌توانیم حضورشان را دریابیم. اما وقتی که از پیش ما می‌روند نرم نرم آهسته آهسته درک می‌کنیم، باز می‌شناسیم، می فهمیم که آنان چه بودند. چه می‌گفتند و چه می‌خواستند. ما همیشه عاشق این آدم‌ها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار می‌گیریم قفل بر زبانمان می‌زنند. اختیار از ما سلب می‌شود. سکوت می‌کنیم و غرقه در حضور آنان مست می‌شویم و درست در زمانی که می‌روند یادمان می‌آید که چه حرف‌ها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد این‌ها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.

منبع: http://raheiman.blogfa.com

بغض

" خندیدن خوبه... قهقهه عالیه... گریه آدم رو آروم می کنه....اما لعنت به

قبل تصمیم گیری یه قلوپ اب بخورید

نوبت بعد اگر خواستید تصمیم‌ مهمی بگیرید، قبل از هر اقدامی ابتدا یک بطری آب بنوشید چون محققان در یک بررسی جدید ادعا ‌کرده‌اند که افراد با مثانه پر، بهتر می‌توانند تصمیم‌ بگیرند...

به گزارش سرویس بهداشت و درمان ایسنا، این محققان دریافته‌اند که در یک لحظه، مکانیسم خودداری در مغز در تمام نقاط بدن یک حس خویشتن‌داری را القا می‌کند و به همین خاطر افراد در هنگام پر بودن مثانه چون در وضعیت کنترل قرار می‌گیرند، قادر هستند که تصمیمات مهم‌تر و با ارزش‌تری را اتخاذ کنند و در نتیجه بهتر قضاوت نمایند.

به گزارش روزنامه‌ دیلی تلگراف، این متخصصان در دانشگاه هلندی «تونت» وضعیت کنترل مثانه را با بخش‌های مشابه در مغز که احساسات مربوط به پاداش و امیال را فعال می‌سازند، مرتبط می‌دانند.

این مطالعه همچنین نشان می‌دهد که حتی فکر کردن به واژه‌های مربوط به ادرار کردن نیز می‌تواند همین تاثیر را ایجاد کند.

بنابراین تحقیق، مردم در کنترل انگیزش‌های خود برای لذت‌های کوتاه مدت تواناتر هستند و در عین حال هم گزینه‌هایی را انتخاب می‌کنند که در مدت طولانی سود بیشتری برای آنها داشته باشند. به این ترتیب بخشی از مغز که این سیگنال را می‌فرستد نه تنها برای کنترل مثانه بلکه برای خودداری و کنترل در تمام قسمت‌های دیگر فعال می‌شود.

بنابراین فعال شدن مکانیسم خودداری به شما کمک می‌کند که در تصمیم‌گیری‌های خود امیال و پاداش‌های لحظه‌ای را انتخاب نکنید بلکه در عوض به پیامدهای سودمند و بلند مدت انتخاب خود بیندیشید.

چل سرخون (چهل سرخان)

روزگاری عده ای بودند که به آنها چل سرخون (چهل سرخان) می گفتند.این آدمها که چهل نفر بودند بسیار شیاد وحقه باز بودند. آنها آدم های ساده را گیر می آوردند وبا کلک وحقه لختش می کردند و دار و ندارش را می گرفتند.یک روز یک نفر الاغی به بچه اش داد و گفت: این را به بازار ببر وبفروش. وبه بچه سفارش کرد که آن را کمتر از سی تومان نفروشد. شب عید بود و می خواستند با پول آن لباسی و کفشی و چیزی بخرند.گفت:"اگر بیشتر زورت رسید بفروش اما کمتر از سی تومان به هیچ وجه نفروش چون این الاغ بیشتر از سی تومان ارزش دارد"

چل سرخون عادتشان این بود که راهی یا گذری را به فاصله مثلا حدود صد یا دویست متر بین خود تعیین می کردند.می ایستادند ودیگر کسی جرعت عبور از آنجا را نداشت چون امکان نداشت که سالم از دست آنها بیرون برود. پسر افسار الاغ را بدست گرفت و به راه افتاد. آمد وآمد تا به نفر اول از چل سرخون رسید. اولی به او گفت :"پسر بزت را چند می فروشی" پسر دور وبرش را نگاه کرد وگفت :"من که بز ندارم ! کدام بز؟" چل سرخون گفت :"همین بزی که بندش را در دست داری" پسر گفت :" این که بز نیست عمو این خر است ".گفت :"چشمت را بمال تو می گویی این بز خر است؟ خوب اگر فکر می کنی که خر داری برو به سلامت". پسر به راهش ادامه داد تا به چل سرخون دومی رسید. دومی گفت:" به به پسر عمو آمد. پسر عمو این بزت را چند می فروشی؟" پسر به الاغ نگاه کرد وبا خود گفت:" پناه بر خدا این ها مگر کورند که به الاغ به این بزرگی میگویند بز؟ مگر عمو تو چشمت نمی بیند که این خر است؟ می گویی بزت بچند؟" چل سرخون گفت:"تو چشمت کار نمی کند که این بز را خر می بینی وگرنه میبینم که یک بز بیشتر جلو تو نیست" پسر گفت : " ولله عمو جان این الاغ را پدرم داده است که ببرم و سی تومان بفروشم . حال اگر تو میگویی بز است معنی حرفت را نمی فهمم". چل سرخون گفت :"معلوم می شود که تو آدم با صداقتی هستی که به تو گفته اند این خر است و تو هم باور کرده ای". پسر فکری کرد وبا خود گفت :"نکند که واقعا من اشتباه میکنم واین حیوان که پیش من است بز است. چون آن مرد قبلی گفت این بز است و این یکی هم می گوید. وچطور می شود که دو نفر اشتباه کنند و یک چیز بگویند؟" مرد گفت: "بالاخره بعد از همه این حرف ها بزت را چند می فروشی؟" پسر گفت :" عمو من نه بزی دارم ونه چیزی بگذار تا بروم" مرد گفت:"خوب برو به سلامت من که با تو کاری ندارم".

روزگاری عده ای بودند که به آنها چل سرخون (چهل سرخان) می گفتند.این آدمها که چهل نفر بودند بسیار شیاد وحقه باز بودند. آنها آدم های ساده را گیر می آوردند وبا کلک وحقه لختش می کردند و دار و ندارش را می گرفتند.یک روز یک نفر الاغی به بچه اش داد و گفت: این را به بازار ببر وبفروش. وبه بچه سفارش کرد که آن را کمتر از سی تومان نفروشد. شب عید بود و می خواستند با پول آن لباسی و کفشی و چیزی بخرند.گفت:"اگر بیشتر زورت رسید بفروش اما کمتر از سی تومان به هیچ وجه نفروش چون این الاغ بیشتر از سی تومان ارزش دارد"

چل سرخون عادتشان این بود که راهی یا گذری را به فاصله مثلا حدود صد یا دویست متر بین خود تعیین می کردند.می ایستادند ودیگر کسی جرعت عبور از آنجا را نداشت چون امکان نداشت که سالم از دست آنها بیرون برود. پسر افسار الاغ را بدست گرفت و به راه افتاد. آمد وآمد تا به نفر اول از چل سرخون رسید. اولی به او گفت :"پسر بزت را چند می فروشی" پسر دور وبرش را نگاه کرد وگفت :"من که بز ندارم ! کدام بز؟" چل سرخون گفت :"همین بزی که بندش را در دست داری" پسر گفت :" این که بز نیست عمو این خر است ".گفت :"چشمت را بمال تو می گویی این بز خر است؟ خوب اگر فکر می کنی که خر داری برو به سلامت". پسر به راهش ادامه داد تا به چل سرخون دومی رسید. دومی گفت:" به به پسر عمو آمد. پسر عمو این بزت را چند می فروشی؟" پسر به الاغ نگاه کرد وبا خود گفت:" پناه بر خدا این ها مگر کورند که به الاغ به این بزرگی میگویند بز؟ مگر عمو تو چشمت نمی بیند که این خر است؟ می گویی بزت بچند؟" چل سرخون گفت:"تو چشمت کار نمی کند که این بز را خر می بینی وگرنه میبینم که یک بز بیشتر جلو تو نیست" پسر گفت : " ولله عمو جان این الاغ را پدرم داده است که ببرم و سی تومان بفروشم . حال اگر تو میگویی بز است معنی حرفت را نمی فهمم". چل سرخون گفت :"معلوم می شود که تو آدم با صداقتی هستی که به تو گفته اند این خر است و تو هم باور کرده ای". پسر فکری کرد وبا خود گفت :"نکند که واقعا من اشتباه میکنم واین حیوان که پیش من است بز است. چون آن مرد قبلی گفت این بز است و این یکی هم می گوید. وچطور می شود که دو نفر اشتباه کنند و یک چیز بگویند؟" مرد گفت: "بالاخره بعد از همه این حرف ها بزت را چند می فروشی؟" پسر گفت :" عمو من نه بزی دارم ونه چیزی بگذار تا بروم" مرد گفت:"خوب برو به سلامت من که با تو کاری ندارم".پسر راه افتاد وآمد تا به سومی رسید . سومی گفت:" به به پسر عموخوش آمدی.خسته نباشی .بزت برای فروش است؟" پسر نزدیک بود دیوانه بشود. گفت:"الا ولله پس من بز دارم وخیال می کنم که خر است؟ این دیگر چه سری است؟ گفت :"عمو این بز نیست خر است .خر"مرد گفت :"عموچشمت را بمال مگر خوابی؟ این بز است تو میگویی خر است؟و از این گذشته من بز می خواهم .اگر میگویی خر است برو پی کارت.من خر نمی خواهم."

پسر گیج شده بود و با خود گفت  :" من خوابم یا بیدارم؟ چطور است که همه به من می گویند بزت را چند می فروشی؟" آمد تا به چهارمی رسید .چهارمی گفت :"خسته نباشی عمو انگار بزت بد بزی نیست برای فروش است؟ یا نه؟" پسر گفت :"توهم می گویی بزت چند؟" گفت :"پس چه بگویم."پسر گفت:" آخر عمو این خر است" مرد گفت :"هرکس به تو گفته این خر است خودش خر است. آخر مگر تو چشم نداری که به این بز می گویی خر؟پسر گفت :"خوب اگر بز است .برای خودم بز باشد."خلاصه آمد تا به پنجمی رسید و ششمی و هفتمی و هشتمی و همه به همین ترتیب قیمت بز اورا پرسیدند پسر کم کم یقین کرد که حتما آن چه که همراه دارد بز است و اشتباه میکرده  که فکر کرده خر است.( آخر مگر ممکن است همه به اتفاق یک جور اشتباه بکنند؟ اگر یک نفر یا دو نفر میگفتند بز می گفتیم اشباه کرده اند  چطور می شود که هفت هشت نفر اشتباه بکنند؟ چرا یکی نمیگوید گوسفند است؟ پس حتما بز است که همه می گویند بزت را چند می فروشی؟) پسر فکر کرد :" خوب حالا که همه معتقدند این بز است بز باشد ". نهمی گفت :" خوب حالا بزت را چند می فروشی" گفت:" سی تومان" مرد گفت :"سی تومان؟" پسر گفت :" آری" مرد گفت :" دل میگوید پشت کله ای به تو بزنم که تا خانه ات بدوی. افسوس که پسر عموی فلانی هستی وگرنه گردنت را سیاه میکردم. آخر پسره احمق! تا حالا کی شنیده است که یک بز را سی تومان  خرید و فروش کنند؟" پسر گفت :"آخر این بز نیست وخر است". مردگفت :" عجب باز که گفتی این خر است". پسر گفت :" پس شما می گویید چند؟" مردگفت :" دستت را بگیر". پسر دستش را جلو آورد و مرد دو تومان در دستش گذاشت.پسر گفت:" تو که دو تومان میدهی؟" مرد گفت:" خوب بز یکی پانزده زار است.من مال تو را دو تومان خریده ام." پسر گفت:"نه پدرم گفته سی تومان کمتر نده.واگر حال بروم وبگویم دو تومان فروخته ام با من دعوا می کند"مرد گفت:" غلط کرده است.برو اگر حرفی زد او را پیش من بفرست. حالا که ناراحتی بیا این پنج زار را هم بگیر اگر باز هم راضی نیستی بیا این هم یک تومان"خلاصه سه تومان به پسر داد. پسر دوباره می خواست حرف بزند که ناگهان مرد چل سرخون یک پشت گردنی به او زد. که کلاهش چند متر دورتر پرتب شدو گفت :" تخم سگ سه تومان برای یک بز داده ام هنوز هم حرف می زند." پسرکلاهش را برداشت واز ترس پا به فرار گذاشت.

پسر آمد ویک کله قند ویک شیشه نفت و مقداری چای خرید وبه خانه رفت. پدرش گفت : خسته نباشی پسرم .چه خریده ای؟بیا ببینم زیر شلواری برای من خریده ای یا نه؟ پسر گفت :"پدر بز به من می دهی و میگویی این خر را ببر بفروش؟" پدر گفت کدام بز؟ خر شینه ای که تو خودت صد بار برده ای و آبش داده ای و سوارش شده ای چطور میشود که بز باشد؟" پسر گفت " پس اگر بز نبود چرا نه یک نفر نه دو نفر بلکه ده نفر گفتند بزت را چند میفروشی؟"مرد فهمید که کار کار چل سرخون است.گفت :" پدری ازشان بسوزانم که کیف کنند. پسرم برو بنشین و غصه اش را نخور . آنها تو را ساده و احمق گیر آورده اندو فریبت داده اند" پسر گفت :"من چاره ای نداشتم و یک پشت گردنی هم به من زده اند که هنوز جایش درد میکند" . مرد گفت :" اشکالی ندارد کاری به سرشان بیاورم که پدرشان را یاد کنند"

پس از دو سه روز آمد و یک الاغ دیگر آورد  ویک دانه اشرفی در مقعدش کرد و یک چسب محکم هم رویش زد که مبادا در راه سمات بیاندازد و اشرفی بیافتد. سوار بر الاغ شد و به سرعت آمد و به میدان مال فروشی رفت . چسب را از مقعد خر برداشت و ایستاد .چند نفر از چل سرخو ن آمدند و گفتند :" به به  به به عمو فلان  خسته نباشی" مرد گفت آخر بی غیرت های نامرد شما بچه مرا که می شناختید و خرش را گرفتید و سه تومان به او دادید؟خوب اشکالی ندارد"گفتند:" خوب حالا می خواهی این خر را بفروشی؟ گفت :" بله احتیاج به پول دارم و می خواهم آن را بفروشم. ناگهان خر دو پایش را باز گذاشت و سر گینی انداخت.در میان سرگین صدای اشرفی«جلنگ» بلند شد که روی زمین افتادم. مرد اشرفی را برداشت وپاک کرد ودر جیب گذاشت . چل سرخون پرسید:"عمو این اشرفی کجا بود؟" مرد گفت :" ولله این خر من روزی چند اشرفی می اندازد و این هم یکی از آنهاست. راستش من نمی خواستم  این خر را بفروشم اما بچه ها گفتند که شب عید است و ما لباس نو می خواهیم و چیزی هم در خانه نیست و من هم گفتم این خر را ببرم و بفروشم شاید نصیب یک آدم عاقبت به خیر شود."چل سرخون فکری کردند و با خود گفتند:" این چیز خوبی است این که اشرفی می اندازد. اگر این را داشته باشیم  دیگر از همه چیز بی نیاز می شویم. خوب عمو این خر را چند میفروشی" مرد گفت :" هزارتومان". چل سرخون گفتند:"خر هزار تومانی کی شنیده است؟"مرد گفت :" میل خودتان است نخرید. اما شما که کور نیستید ودیدید که این خر با خر های دیگر فرق دارد و روزی سی چل تا اشرفی می اندازد . برای چنین خری هزار تومان زیاد است؟" زدند و وازدند و خر را پانصد تومان خریدند.(حالا آن خر همه اش هفده زار نمی ارزید) خلاصه آن را خریدند وبه خانه بردند وچهل نفری دورش جمع شدند و کاهی و جوی جلوش می ریختند ومنتظر ماندند تا سرگین بیاندازد و ببینند که اشرفی دارد یا نه ساعتی طول کشید ناگهان خر دو پایش را باز گذاشت و دو کیلویی تپاله ریخت. چل سرخون چوبک در آن گردانیدند اما هرچه گشتند اثری از اشرفی ندیدند. گفتند:"ما به سر همه کلاه گذاشتیم و حالا این مرد سر ما کلاه گذاشت خوب اشکالی ندارد و تلافی اش را در می آوریم"

دو سه روز بعد نشستند و مشورت کردند و گفتند:"خر را برداریم و به سراغ مرد برویم و اگر بتوانیم کاری کنیم و آن را پس بدهیم.آمدند به شهر. سر وکله مرد درمیدان شهر پیدا شد. او را صدا کردند و پیش او رفتنداما قبل از اینکه حرفی راجع به خر بزنند دیدند که مرد یک روباه همراه دارد و بند گردن آن را بدست گرفته است. گفتند:" عمو عجب کلاهی به سر ما گذاشتی . این الاغی که به ما فروخته ای اصلا اثری از اشرفی در فضله اش نیست. تو ما را گول زده ای و حال تکلیف ما چیست؟" گفت:" تقصیر من چیست این از شانس شما بوده که دیگر اشرفی نمی اندازد"

چل سرخون نتوانستند حرفی بزنند و ادعایی بکنند اما در کمین بودند  که به نوعی این موضوع را جبران کنند.مرد آمد و مقداری گوشت خرید و در دستمال پیچید و به گردن روباه بست و سر در گوش روباه گذاشت و گفت :"به خانه برو و گوشت را به مادر بچه ها بده و بگو که گوشت را زودتر بپزد که امروز چل سرخون مهمان من هستند".البته قبلا موضوع را به زن گفته بود و زن گوشتی را که دیروز داشتند پخته و آماده کرده بود. تا چل سرخون را به خانه بیاورند وکلک دیگری به آنها بزنند. این به آن نگاه می کرد و آن به این نگاه میکرد و به هم گفتند:" عجب روباه که خودش دشمن گوشت است چطور آن را به خانه میبرد ؟از این گذشته چطور میشود که روباه حرف آن آدمیزاد را بفهمد و فرمان ببرد؟ این دیگر چیز عجیبی است." . مرد روباه را رها کرد  و روباه مثل برق وباد از جلو چشمشان دور شد. همه تعجب کردند. گفتند:" عمو این روباه حالا به خانه می رود؟" مرد گفت :" آری . اگر باور نمی کنیدبیایید تا به خانه برویم و تا ما به آنجا برسیم گوشت هم پخته شده است .راه افتادند و آمدند و آمدند  تا به خانه مرد رسیدند مرد یک روباه دیگردرست شبیه به آن روباه در خانه بسته بود. زن هم گوشت را پخته بود و آماده گذاشته بود. چل سرخون وارد خانه شدند و گفتند :" عمو آن روباه کجاست؟" مرد روباه را به آنها نشان داد.دیدند که روباه آمده است وحالا برای خودش در گوشه ای بسته شده است. با خود گفتند:" اگر چیزی به درد ما بخورد این روباه است و این برای ما قیمتی است چون ما چهل نفریم وباید هر کداممان یک نوکر داشته باشیم. اگر این روباه را داشته باشیم فرمان همه ما را میبرد و به سرعت هر چه را که بخواهیم فرمان همه ما را می برد  و به سرعت هر چه را که بخواهیم  به خانه می برد و می آید. خوب عمو ما از موضوع خر منصرف شده ایم و هر چه بوده و تو به ما کلک زده ای یا نه کاری نداریم. حالا بگو ببینم این روباه را چند می فروشی؟" مرد گفت :" بابا این دیگر فروشی نیست. می خواهید آن را بخرید وبعد مثل قضیه خر مکافات سرم در آورید؟" گفتند:" نه والله به جان خودت و به جان آقا زاده این دیگر مثل آن نیست و ما این را قیمت می کنیم و از تو می خریم". گفت:" ای برادران این روباه فرمانبر و حرف شنو است  و کارهای مرا انجام میدهد و خیال ندارم که آن را بفروشم اما چون زیاد اصرار میکنید آنرا به شما پانصد تومان می فروشم ".چل سرخون گفتند:" خدا خیرت بدهد عمو کسی پانصد تومان برای یک روباه میدهد؟" مرد گفت:" آخر مرد مومن مگر تو ندیدی که این روباه  چطور گوشت را برداشت و به خانه آورد وسفارش مرا به زنم بازگو کرد. وحالا هم به راحتی در آنجا ایستاده است؟" گفتند :" چرا ما دیدیم و می دانیم که تو راست می گویی اما پانصد تومان گران است."

خلاصه زدند و وازدند و سیصد تومان به مرد دادند و و هم بند روباه را بدست آنها داد وآنها برگشتند روباه را با خود به خانه هایشان بردند ویکی  یکی خانه هایشان را به روباه نشان دادند  و به او گفتند:" روباه این جا را بلدی ؟ این جا خانه من است دیگری و دیگری و خلاصه چهل نفر خانه هایشان را به روباه نشان  دادند روباه هم نگاهی به در و دیوار می کرد  وآنها تصور کردن که دیگر خانه هایشان را یاد گرفته است. آمدند و ده نفر از چل سرخون که خانه هایشا ن در یک ردیف بود داوطلب شدند و ده کیلو گوشت خریدند وجدا جدا به گردن روباه بستند وبه او گفتند :" روباه  زنهای ما این دستمال را که به گردن تو بسته ایم میشناسند وهر کام دستمال خودش را باز می کند وگوشت را  بر می دارد به خانه های ما برو و گوشت را به زنهای ما بده و بگو برای شب بپزند و خودت زود برگرد." روباه را رها کردند وروباه با گوشت هایی که به گردن داشت مثل برق وباد از جلوشان ناپدید شد واز شهر خارج شد و به کوه رفت  . بقیه روباه ها اطرافش جمع شدند و گفتند" هالو روباه! هالو روباه! انگار برای ما سوغات خوبی آورده ای" روباه گفت :" برایتان غذای چرب ونرمی آورده ام که تاسه روز بخورید وخوش باشید"

چل سرخون هرچه ماندند که روباه برگردد دیدند  که علف زیر پایشان سبز شد و روباه برنگشت .بالاخره خسته و گرسنه به خانه آمدند که غذا بخورند آمدند وگفتند:" زنک! روباه گوشت را آورد؟" زن گفت: " چه گوشتی عجب آدم های مزخرفی هستید. بعد از هرگز امروز خواسته اید گوشت بخرید حالا که آمده اید می گویید روباه گوشت را آورد؟ روباه؟ آخر روباه گوشت می آورد؟" تعجب کردند وهر کدام به خانه دیگری رفتند و تصور کردند که روباه اشتباه کرده است و حتما گوشت را به خانه دیگری برده است از دیگری پرسیدنداو هم گفت :"ولله من آمدم و از زنم سوال می کنم  میگوید مرا مسخره کرده ای؟ مگر روباه گوشت می آورد؟" خلاصه آن ده نفر رفتند یکی یکی همدگر را پیدا کردند واز هم پرسیدند تا بالاخر گفتند:" روباه کجا؟ گوشت کجا؟ روباه رفت پی کارش روباه به کوه رفت ". تاسف خوردند وگفتند" ما آمدیم که به اصطلاح خودمان زرنگی بکنیم ویک خر را به جای بز سه تومان خریدیم وحالا این مرد در عوض دو تا کلاه بزرگ به سر ما گذاشته است . سومی را خدا رحم کند" خلا صه گفتند :" ما چل سرخون با شیم و  یک پیرمرد پول ما را بگیرد و کلاه سر ما بگذارد!" از آن طرف مرد به زنش یاد داد که  وقتی چل سرخون به خانه آمدندبه بهانه ای یک لنگه ملکی به پهلوی تو میزنم و تو بیفت و شروع کن به ناله کردن و کف دهان آوردن و خودت را به مردن بزن . بعد من یک نی می آورم  و زیر بغل تو میگذارم و در آن فوت می کنم  وقتی این کا ر ر اکردم تو بلند شو و بنشین" زن قبول کرد . مرد اول هرچه گلیم وجاجیم داشت جمع کرد و در خانه یکی از آشنایانش گذاشت وگفت:" این آدم ها اعتباری ندارند و شاید آمدند وبه تلافی همه چیز مرا غارت کردند وبردند" همه چیز حتی مرغ ها را به خانه همسایه برد  وخانه را کاملا خالی کرد.

چل سر خون آمدند و سلام وسلام و سلام علیک السلام. گفتند:" عمو واقعا که گلی به گوشه  جمالت ما چل سر خون انتظار نداشتیم که تو پیرمرد ما را رنگ بکنی  و کلاه به سر ما بگذاری . واقعا که ای ولله" مرد گفت:" شما چه میگویید مگر چه شده است  ؟ مگر دیوانه شده اید؟" گفتند :" تو روباه را به ما می فروشی و می گویی گوشت به خانه می برد؟ ما ده کیلو گوشت به او دادیم که  به خانه ببرد. او گوشت را به صحرا برد و  روباه ها  خوردند و دعا به جان تو کردند وما هم شب  بی شام خوابیدیم" مرد گفت:" والله من چه کاربکنم؟ این هم از شانس شما بوده است وگرنه چطور روباه حرف مرا گوش میکند و فرمانم را می برد ولی گوشت شما را می برد و می خورد؟" گفتند :" به هر حال ما این حرف ها سرمان نمی شود پول ما را پس بده " مرد گفت:" مانعی ندارد پولتان را روی چشم  میگذازم و میدهم اما روباهم را بیاورید و به من بدهید من هم پولتان را میدهم هیچ اشکالی ندارد " . گفتند:" حالا ما از کجا برویم و روباه را پیدا کنیم ؟"  مرد گفت:" پس چی من به شما روباه داده ام و پول گرفته ام حالا اگر پولتان را می خواهید همان روباه را بیاورید وپس بگیرید. روباه من هزار تومان ارزش داشته . که آن را به شما سیصد تومان داده ام . اگر می دانستم که شما آن را به این آسانی فراری می دهید هرگز آن را نمی فروختم. من به شما گفتم که روباه فروشی نیست  اما شما اصرار کردید و آن را خریدید حالا می گویید من چه کار کنم ؟" چل سر خون به هم نگاه کردند  و ندانستند چه بگویند . مرد زنش را صدا کرد و گفت:" زنک یک قلیان چاق کن ببینم"زن گفت :" قلیانت هم به سرت بخورد تنباکویت کجا بود که قلیان میخواهی؟" مرد گفت :" این پدر نامرد را ببینید که میگوید  قلیان به سرت بخوردیک لنگه ملکی برداشت وپرتاب کرد و به پهلوی زن زد. زن روی زمین دراز به دراز افتاد وخرو پف (خر خر) کرد وکف به دهان آورد.

چل سرخون گفتند :"آخ آخ عمو زدی و زنک را کشتی" مرد با خونسردی گفت:" مانعی ندارد من روزی ده بار او را می کشم و دوباره زنده اش می کنم " تعجب کردند و گفتند :" چطور این کار را می کنی" مرد گفت :" حالا نگاه کنید" بلند شد و یک نی از بالای بلندی بر داشت و آورد و یک سرش را زیر بغل زن گذاشت وچند بار در آن فوت کرد . زن چشمس را باز کرد و بلند شد و نشست و گفت :" بابای بچه تنباکو نداریم" مرد گفت :" خوب از اول بگو تنباکو نداریم تا مجبور نشوم تو را بکشم و دوباره زنده کنم"

چل سرخون به هم نگاه کردند وگفتند:" یعنی این مرد راست می گوید  واین نی واقعا چنین خاصیتی دارد؟ نکند این نی هم مانند کلک اشرفی و کلک روباه باشد". بالاخره یکی گفت :" عمو این نی را نمی فروشی ما یک مشت آدم عصبانی مزاج هستیم و دایم زنانمان را کتک می زنیم به حدی که تا پای مرگ می رود واین نی برای ما خیلی لازم است که برای احتیاط با خودمان داشته باشیم. این نی دیگر کار دکتر را میکند و ما هم از آوردن دکتر بی نیاز می شویم وبدون نسخه و دوا خوبش می کنیم خوب حالا بگو که این نی را چند می فروشی؟" زدند و وازدند و نی را دویست تومان خریدند نی را برداشتند وبه خانه آمدند. رئیس چل سرخون گفت :" اول من باید نی را امتحان کنم " به خانه رفتند و رئیس چل سرخون به زنش گفت:" زنک شام چه داریم؟" زن گفت: " گوشت پس گردن پدرت.پدر نامرد ها روز می روند به ولگردی  شب به خانه می آیند و می گویند شام چه داریم؟" رئیس چل سرخون دست برد و یک لنگه ملکی بر داشت و زیر دل زن کوبید. زن افتاد وکف به دهان آورد و مرد. چل سرخون نی را آورد و زیر بغل زن گذاشت  و چند بار فوت کرد. هر چه فوت کرد فایده ای نداشت. بالاخره یکی از دوستانش گفت:" مرد حسابی تو این زن را کشته ای حالا آمده ای زیر بغلش را باد می کنی" رفتند ویک دکتر آوردند دکتر زن را معاینه کرد و گفت:" این زن یک ساعت است که مرده است" .  رئیس چل سرخون گفت:" وای دیدی که این نی هم حقه بازی بود ومفت مفت زدم و زنک را کشتم . خدا بخیر کند تا ببینیم بالاخره این مرد چه به سر ما بیاورد و بهتر است که دیگر دم پر این مرد نرویم وبه او نزدیک نشویم که هر بار بلایی بدتر از قبل به سر ما می آورد.

مرد بچه اش را نصیحت کرد و گفت:" دیدی که من پیرمرد چطور چل سرخون را رنگ کردم ؟ تو هم در زندگی هر کس که خواست  کلاه به سرت بگذارد فریب نخور ودر مقابلش تسلیم نشو وشجاع باش"

مثلک ما خوشی خوشی دسته گل روش بکشی.

منبع: http://keshavarz1.blogfa.com

حس تنهایی

حس تنهایی را دوست دارم، البته خودش را نه!
خود تنهایی مثل خوره روحت را می خورد ولی حس تنهایی چیز دیگری است. این روزها در خیابان که راه می روی حس میکنی تنها هستی، حس میکنی در این جمعیت غریبه ای. این حس شاید اذیت کننده باشد ولی حس غربت و تنهایی اش در میان انبوه آدمیان دور و اطرافت تو را به دوردست ها می برد، فراتر از این روزها، می برد در جایی که خواب هم تو را نخواهد برد! وقتی فکر می کنی و می بینی چگونه کسانی که خود را دوست تو می دانند و یا تو آنها را دوست خطاب می کنی هنوز که هنوز است با دیده تردید می نگرند تو را. هنوز که هنوز است تو را باور ندارند. گاهی خیال میکنی تو، واقعا شاید تو .... ولی جلوتر که می روی و از دوردست که به پشت سرت نگاه می کنی، ایراد کارت را نمی یابی. پس چه شده است؟ نمی دانی! چرا اینگونه شده است؟ از کجا بدانی! این روزها همه پر از تلخی است و تو دلت به شادی های گذرا خوش است. چارلی چاپلین می گوید خوشبختی فاصله یک بدبختی است تا بدبختی دیگر، ولی اینگونه که جلو می روی بدبختی فاصله یک خوشبختی است تا خوشبختی دیگر. مگر به کجا قدم می نهی؟ مگر به کدامین ویران شده نظر داری؟ آنجا کجاست که می روی؟ آیا آنجا هم همانند اینجا غریبه ای؟ آیا....
آه!
قدر آن لحظه که به این ها فکر میکنی را میدانی. میدانی اگر همین لحظه های گاه و بیگاه هم حس تنهایی نمی کردی الآن کجا بودی را نمیدانستی؟ حس عجیب و غریبی نیست در این روزهای غربت آدمی! در این روزها که بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند! اما مسیر جاده به بن بست می رود!
به این روزهای نکبت که می نگری، قدر عافیت را میدانی وبرایش خواهی جنگید!
به این روزهای تنهایی و غربت که فکر میکنی، تازه می فهمی هیچ نیست در مقابل تنهایی و غربت امامی که هر روز برای فرجش دعا میکنی! این روزهای غربت کجا و سالیان غریب آقایمان کجا! نمی دانم در کجا به سر می برید، آقاجان! نمی دانم. ولی نیک می دانم که خدایی در این نزدیکی است که شما را بر ما ولایت داده. قسم به هر چه می شناسم، قسم به آنکه می پرستم که خدایی جز او نیست، وحده لا اله الا هو! و قسم به همان رب جلیل که محمد صلی الله علیه و آله و سلم فرستاده اوست و سرور و ولی نعمت عالمیان است او و دخترش! و قسم به خدای محمد که علی علیه السلام ولی خداوند است و اوست امیرمومنان و اوست ساقی کوثر و اوست فاتح خیبر و اوست ما را دلبر. قسم به عزت و جلال پروردگار شما وارث همانانی!
شمایی وارث ذوالفقار، شمایی وارث صحیفه، شمایی ولی نعمت ما، شمایی آنکه خدا فرجش را با ظهورتان بر بندگانش ارزانی می دارد، و ما خاک پای شماییم.
مایی که در مقابل بزرگان جز زبانی لال و گنگ سرمایه ای نداریم، با زبان آقایمان خطابتان می کنیم:
"سید ما، مولاى ما، دعا کن براى ما؛ صاحب ما توئى؛ صاحب این کشور توئى؛ صاحب این انقلاب توئى؛ پشتیبان ما شما هستید؛ ما این راه را ادامه خواهیم داد؛ با قدرت هم ادامه خواهیم داد؛ در این راه ما را با دعاى خود، با حمایت خود، با توجه خود، پشتیبانى بفرما."
این درد غربت تنها با ظهورت التیام می یابد، پس بیا آقا، بیش از این طاقت نداریم، آقا به خدا کافی است! خسته ایم آقا! از این دنیا خسته ایم آقا! خدا را میخواهیم و عدلش، حتی به شرط از دست دادن جانمان! حتی به شرط از دست دادن دنیامان! حتی به شرط فدا شدن بچه هایمان! اشکهایمان اگر تایید نمی کند از دلمان که با خبری آقا! بیا آقا، بیا. دلمان تنگ است، بیا آقا، بیا جان برلبمان رسیده است، بیا آقا، شما که کریم هستید چرا جوابمان را نمی دهید! آقا ببخشید بی ادبی می کنیم! شما جوابمان را خوب هم می دهید، ولی عذر می خواهیم که گوش شنوا نداریم آقا! ببخشید که دلمان از بس سیاه است، جایی برای شما نداریم آقا! ببخشید که ظاهر و باطنمان دو تاست، ببخشید که خودمان هم میدانیم دروغ می گوییم!
ببخشید ما را، مرنجید از دست ما، دعایمان کنید که جز شما دل خوشی ای نداریم. خسته ایم آقا خسته، میدانی از چه! میدانی! نیک میدانی که این روزگار چیزی برای عرضه کردن ندارد که ما را دل خوش کند!
آقا با تمام وجودمان ظهورت را به انتظار ننشسته ایم بلکه ایستاده ایم!

شجاعت

دستت را به من بده تا از آتش بگذریم.. آنان که سوختند همه تنها بودند..  

                                                                                          زرتشت

 

 

گاهی چیزی را جایی می خوانی که بدنت به آن نیاز دارد دوست داری تمام حروفش را قورت دهی..از آرش حجازی عزیز خواندم: 

جنگیدن با دشمنی که از او نفرت داری آسان است، سخت، جنگ با آنانی است که دوستشان داری. اینجاست که شجاعت معنا می‌یابد

تکان دهنده ترین تصویر سال

 

17 شهریور ماه 1389 رسانه‌های خبری تصویری غم‌انگیز از کودکان سیل‌زده پاکستانی منتشر کردند که عنوان تکان دهنده‌ترین تصویر سال را به خود اختصاص داد‌.
این تصویر به خوبی نشان می‌دهد که فاجعه سیل در پاکستان چه مصیبت‌هایی را برای مردم ‌این کشور به ویژه کودکان در پی داشته است‌.
در تصویر، انواع مگس‌ها به کودکان سیل‌زده و بی‌پناه پاکستانی حمله ور شده‌اند‌.
سازمان‌های امداد جهانی اعلام کرده‌اند: مردم سیل زده پاکستان به ویژه زنان و کودکان در معرض گرسنگی و انواع بیماری قرار دارند.

این منم

من دعا می کنم کاری ندارم که بارون میاد یا نه ولی امید وارم... امید دارم که یه روز تمام بیابون های خشک و پینه بسته سر زمینم... با بارون سیراب بشه... من... لباس سیاه نمی پوشم... چون برام مهم نیست که بقیه در موردم چی فکر می کنند... اگه یکی رو از دست داده باشم... از تو داغون میشم... ولی رو صورتم لبخنده... شاید اینتوری بد باشه ولی... ولی این منم

چوپان دروغگو به روایتی دیگر

چوپان دروغگو به روایتی دیگر ..............

 

گله‌ای گرگ که روزها وشب هایی را بی هیچ شکاری، گرسنه و درمانده آوارۀ کوه و دره و صحرا بودند از قضا سر از گوشۀ دشتی برمی‌آورند که در پس پشت تپه‌ای از آن جوانکی مشغول به چراندن گله‌ای از خوش‌ گوشت‌ترین گوسفندان وبره‌های که تا به حال دیده‌اند. پس عزم جزم می‌کنند تا هجوم برند و دلی از عزا درآورند. از بزرگ و پیر خود رخصت می‌طلبند. گرگ پیر که غیر از آن جوان و گوسفندانش، دیگر مردان وزنان را که آنسوترک مشغول به کار بر روی زمین کشت دیده می‌گوید: می‌دانم که سختی کشیده‌اید و گرسنگی بسیار و طاقت‌تان کم است، ولی اگر به حرف من گوش کنید و آنچه که می‌گویم را عمل، قول می‌دهم به جای چند گوسفند و بره، تمام رمه را سر فرصت و با فراغت خاطر به نیش بکشید و سیر و پر بخورید، ولی به شرطی که واقعاً آنچه را که می‌گویم انجام دهید. مریدان می‌گویند: آن کنیم که تو می‌گویی. چه کنیم؟ گرگ پیر باران دیده می‌گوید: هر کدام پشت سنگ و بوته‌ای خود را خوب مستتر و پنهان کنید. وقتی که من اشارت دادم، هر کدام از گوشه‌ای بیرون بجهید و به گله حمله کنید؛ اما مبادا که به گوسفند و بره‌ای چنگ و دندان برید. چشم و گوش‌تان به من باشد. آن لحظه که اشاره کردم، در دم به همان گوشه و خفیه‌گاه برگردید و آرام منتظر اشارت بعد من باشید. گرگ‌ها چنان کردند . هر کدام به گوشه‌ای و پشت خاربوته و سنگ و درختی پنهان. گرگ پیر اشاره کرد و گرگ‌ها به گله حمله بردند. چوپان جوان غافلگیر و ترسیده بانگ برداشت که: «آی گرگ! گرگ آمد» صدای دویدن مردان و کسانی که روی زمین کار می‌کردند به گوش گرگ پیر که رسید، ندا داد که یاران عقب‌نشینی کنند و پنهان شوند. گرگ‌ها چنان کردند که پیر گفته بود. مردان کشت و زرع با بیل و چوب در دست چون رسیدند، نشانی از گرگی ندیدند. پس برفتند و دنبالۀ کار خویش گرفتند. ساعتی از رفتن مردان گذشته بود که باز گرگ پیر دستور حملۀ بدون خونریزی را صادر کرد. گرگ‌های جوان باز از مخفی‌گاه بیرون جهیدند و باز فریاد «کمک کنید! گرگ آمد» از چوپان جوان به آسمان شد. چیزی به رسیدن دوبارۀ مردان چوب به دست نمانده بود که گرگ پیر اشارت پنهان شدن را به یاران داد. مردان چون رسیدند باز ردی از گرگ ندیدند. باز بازگشتند. ساعتی بعد گرگ پیر مجرب دستور حمله‌ای دوباره داد. این بار گرچه صدای استمداد و کمک‌خواهی چوپان جوان با همۀ رنگی که از التماس و استیصال داشت و آبی مهربان آسمان آفتابی آن روز را خراش می‌داد، ولی دیگر از صدای پای مردان چماق‌دار خبری نبود. گرگ پیر پوزخندی زد و اولین بچه برۀ دم دست را خود به نیش کشید و به خاک کشاند. مریدان پیر چنان کردند که می‌بایست.

 از آن ایام تا امروز کاتبان آن کتابها بی‌آنکه به این«تاکتیک جنگی» گرگ‌ها بیندیشند، یک قلم در مزمت و سرکوفت آن چوپان جوان نوشته‌اند و آن بی‌چارۀ بی‌گناه را برای ما طفل معصوم‌های آن روزها «دروغگو» جا زده و معرفی کرده‌اند.

تو کجایی سهراب

تو کجایی سهراب؟آب را گل کردند.

تو کجایی سهراب؟ آب را گل کردندچشم ها را بستند و چه با دل کردند...

وای سهراب کجایی آخر؟... زخم ها بر دل عاشق کردند

خون به چشمان شقایق کردند!

تو کجایی سهراب؟ که همین نزدیکی عشق را دار زدند,

همه جا سایه ی دیوار زدن!

وای سهراب دلم را کشتند...

واقعا چرا

1-      چرا داماد باید برقصه ؟

2-      چرا سر عقد عروس دفعه سوم بله رو میگه؟

3-      چرا قبل از ازدواج دنبال پول طرف مقابلن نه اخلاقش؟

4-      چرا بعد از ازدواج دنبال اخلاق طرف مقابلن نه پول؟

5-      چرا زن ها وقتی ابرو بر میدارن روحیشون  بهتر میشه ؟آخه ابرو با روحیه چه ارتباطی داره؟

6-      چرا زن ها رژ لب میزنن گردنشون به سمت آیینه دراز میشه؟

7-      چرا روز پدر همه لباس زیر کادو میدن ؟

8-      چرا همه میخوان از این کشور برن ؟

9-      چرا اونهایی که رفتن میخوان برگردن ؟

10-  چرا من نمیتونم حرفو به اونی که دوستش دارم بزنم ؟

11-  چرا همه چی دست به دست هم داد تا من نتونم.......................

12-  چرا زن ها نمیتونن ماشین پارک کنن؟

13-  چرا وقتی یه چیزی خوبه میخواییم صاحبش بشیم ؟

14-  چرا بااین که بوشهر منبع گاز هست به مردمش گاز نمیرسه؟

15-  چرا وقتی یکی دوستمون نداره راحتش نمیزاریم ؟

16-  چرا وقتی یکی دوستمون داره و ما دوسش نداریم باهاش بد برخورد میکنیم ؟

17-  چرا خدا رو موقع گرفتاری صدا میزنیم ؟

20- بابا من پرتم از 17 پریدم 20 تو چرا حواست نیست ؟

دو سوال اخلاقی :

اول خوب فکر کن بعد نظر بده

سوال اول:

اگر زنی را بشناسید که حامله شده است ودر حال حاضر هشت تا بچه داردکه سه تا ازآن ها  کر هستند و دو تا کور هستند و یکی عقب مانده ذهنی و خودش هم به بیماری سیفیلیس دچاره بهش میگین که بچه اش رو سقط کنه ؟

صبر کن (صبر کن دیگه دهااااااااااااااا  )

قبل از این که جواب بدی سوال بعدی را هم بخون !

سوال دوم :

وقتشه که رییس جمهور کشورتون رو انتخاب کنین این اطلاعات در مورد سه کاندید در دست است :

کاندیدای اول:

هم عقیده با سیاست مداران فاسد در مشورت با ستاره شناسان دو تا معشوقه داره و کلاه سر همسرش می ذاره مرتب سیگار می‌کشه و روزی هشت الی ده مارتینی میخوره.

کاندیدای دوم: دو بار تا حالا از پارلمان اخراج شده تا ظهر می خوابه در دوران کالج به مورفین معتاد بودو یک چهارم لیتر ویسکی هر شب میخوره!

کاندیدای سوم: سر باز کهنه کار جنگ گیاه خوار سیگار نمی کشه بعضی وقتها یک یا دو آبجو میخوره و سر همسرش کلاه نمیذاره!

اول تصمیم بگیر وبعد جوابها را در ادامه چک کن !!!

 

 

کاندید اول اسمش هست:

فرانکلین روزولت


کاندید دوم اسمش هست: 

وینستون چرچیل

کاندید سوم اسمش هست:

 ادولف هیتلر

اما در مورد سوال اول :

اگر به سوال اول در مورد سقط بچه جواب بله دادی باید بگویم که :

تو همین الان لودیک بتهوون را کشتی!!!!!!