شاعر تمام شده ...


نگاه می‌کنم از غم به‌غم که بیش‌تر است
به خیسی‌ی چمدانی که عازم سفر است
من از نگاه کلاغی که رفت، فهمیدم
که سرنوشت درختان باغ‌مان تبر است
به کودکانه‌ترین خواب‌های توی تن‌ات
به عشق‌بازی من با ادامه‌ی بدن‌ات
به هر رگی که زدی و زدم به حسّ جنون
به بچّه‌ای که توام! در میان جاری خون
به آخرین فریادی که توی حنجره است
صدای پای تگرگی که پشت پنجره است
به خواب رفتن تو روی تخت یک نفره
به خوردن ِ دم‌پایی بر آخرین حشره
به «هرگز»ات که سؤالی شد و نوشت: «کدام؟»
به دست‌های تو در آخرین تشنّج‌هام
به گریه کردن یک مرد آن‌ور ِ گوشی
به شعر خواندن ِ تا صبح بی هم‌آغوشی
به بوسه‌های تو در خواب احتمالی من
به فیلم‌های ندیده، به مبل خالی من
به لذّت رؤیایت که بر تن ِ کفی‌ام…
به خستگی تو از حرف‌های فلسفی‌ام
به گریه در وسط ِ شعرهایی از «سعدی»
به چای خوردن تو پیش آدم بعدی
قسم به این‌همه که در سَرم مُدام شده
قسم به من! به همین شاعر تمام شده
قسم به این شب و این شعرهای خط خطی‌ام
دوباره برمی‌گردم به شهر لعنتی‌ام
به بحث علمی بی مزّه‌ام در ِ گوش‌ات
دوباره برمی‌گردم به امن ِ آغوش‌ات
به آخرین رؤیامان، به قبل کابوس ِ …
دوباره برمی‌گردم، به آخرین بوسه

شعر از سید مهدی موسوی

یک و یازده دقیقه

....

ومن نمی گویم و میشنوم؛ آنچه را که باید بگویم و نباید شنیده شود را...

و به خودم میگویم که هیچ کس تنها نیست... همراه اول؛

و آخر هم خودم هستم ...


پ ن : در فکر "یا علی گفتن" هستم... از همانهایی که به هنگام خداحافظی می گویند ! 

خودم را آدم صددرصد متعهد به کاری نمیدانم. یعنی تاحدودی من هم از ژن ایرانی "دودره بازی" بی بهره نیستم. ولی این چندمین بار است برایم اتفاق می افتد که از طرف رفقای همکار، به سخت نگرفتن در کار توصیه می شوم. اینکه خودم را زیاد اذیت نکنم. بیخود توقعات را بدون پشتوانه بالا نبرم... معمولا هم صحنه ای مشابه پیش می آید. به کناری کشیده می شوم و با لحنی دلسوزانه خاطراتی از تجربه ی کاری می شنوم که بنده خدا چقدر برای کارش خلاقیت و نوآوری خرج کرده و مایه گذاشته ولی به جای ثمره ای٬ توسری نصیب اش شده. معمولا هم هاج و واج می مانم و ضمن تشکر از انتقال تجربه اش برمی گردم سرکارم با ذهنی وارفته.

روی سرم علامت چندتا سوال چشمک میزند که این مرض مسری دلزدگی از کار، الان در حال شیوع است یا اپیدمی شده و کار از کار گذشته؟ تا کی می خواهد ناهمگونی نظام پاداش و تنبیه که کفه ی تنبیه اش سنگین تر و همگانی تر است و تشویق اش سبک تر و برای نورچشمی ها، لنگان لنگان به کارش ادامه دهد؟ این آمار دستمالی شده ی بیکاری کِی قرار است رو به اوج، سامان بگیرد تا هر کس بتواند در کاری که تخصص و علاقه اش را دارد سرجایش بایستد. اینجا میرسم که ۷ ساعت کار مفید برای هر ایرانی آماری عجیب به نظر نمی آید. چون به جای ساعت در روز واحد ساعت در هفته دارد. نرمالش ۴۰ ساعت در هفته است. همین است که فقط کارمندان فقط هوای بالاسری شان را دارند و بس. همین است که "شغل نما"های دلالی فعالترین صنف به حساب می آیند. همین است که حقوق کارمندی تبدیل شده به هزینه فروش عمر به جای ارائه ی کارایی. همین است که اینجاییم.

پ.ن: مثل اینکه یه کم سخت گرفتم باز!

ماه رمضون

نقطه عطف 

      " به نقطه ی عطفی می ماند. ماه رمضان! [البته مجموعه ای به هم پیوسته از نقاط عطف!] عطفی که شیب منفی نمودارمان را مثبت کند یا شیب مثبت افتان و خیزانمان را به یک شیب نزدیک به هذلولوی قرص و قائم متمایل گرداند."

پ.ن۱: من خوبم! به لحاظ علائم فیزیولوژیکی جسمی و تا حدی روانی.

 

آدم هایی هم هستند

که شما  آن ها را دوست دارید و آن ها شما  را نیز....

 

پ ن : دارم فکر می کنم که چقدر خودخواهی در این جمله رخ می نمایاند.

آدمی است و خودخواهی دیگر....

دلــــــــــــــ ... !

پيچيده است.دل را می گویم... شاید در هستی راز آلود ترین چیز باشد.  تنها آفریننده اش هست که سر از كار آن درمي‌آورد. وهم وَرِمان داشته که مغز، دانای كل است و از پسش برمي‌آيد. ولي دل ساز خودش را مي‌زند. به آنچه خوش مي‌دارد آغوش ‌مي‌گشايد و از آنچه خوش ندارد چنان رو مي‌گرداند كه مگر اراده آفریننده اش چاره‌اي سازد. هميني كه دست ماست و خيال مي‌كنيم اختيارش را داريم. كليد همين را دست خودمان هم نداده‌اند. حال تصور كن پاي دل ديگري نیز درميان باشد. مي‌شود پيچيده اندر پیچیده یا پیچیده به توان ۲.

 

پ ن ۱:تبدیل شدن عشقها به "نفرت" بدون دلیلهای آنچنانی. و عقلهای بیچاره ای که این وسط از پس هضم این بالا و پایینها و این نوسانات شدید بر نمی‌آیند. این دو دلیل انگیزه نوشته شدن این متن بود....

پ ن ۲: متن "بی عنوان" که معرف حضورتان هست. بعد ار انتشارش یک سری گمانه زنی انجام شد و  خیلی از دوستان در نظراتشان پیگیر بودند که : "طرف کیست؟" بعضی نیز در نظراتشان ما را عاشق فرض کرده بودند و الخ.....!!! اما باور کنید عاشق نشده‌ام. شکست عشقی هم نخوردم حتا... خیالتان جمع... اینطور نیست...
پ ن ۳: اعتقاد دارم می‌شود با دل و تمام رازآلودیش کنار آمد. کارهایی می شود انجام داد. عقل می‌تواند تاحدی محدود افسارش را بگیرد. ولی گره‌هایی هم هست که از پس باز کردنشان برنمی‌آییم و باید از "مقلب القلوب" برای حلش کمک گرفت...

پ ن ۴: شش ساعت و پنجاه و سه دقیقه مانده به امتحان دانشگاهم... سَرِ من درد می کند به جنون...!

اسم اینو میذارم "بی عنوان" !

۱- از خودم لجم می گیرد، از بعضی کارهایی که می کنم و نباید می کردم، از حرف هایی که می زنم که نباید می زدم، از دلی که نباید دلتنگ بشود و می شود. از انتظاری که نباید داشته باشم و دارم ..... از اینکه نباید دل ببندم و می بندم.

من هیچ وقت اینگونه احساساتی نبودم. هیچوقت خدا انقدر احساساتم از کنترل خارج نبوده و حالا برای خود گذشته ام، برای روزهایی که عقلم بر احساسم حاکم بود دلم تنگ شده. بر روزهایی که با آرامش می گذراندم و حالا یک نمی دانم "کی" در یک نمی دانم "کجا" ازم سلب کرده، حسرت می خورم ... اما این حال و هوای استیصال و نگرانی را دوست ندارم. از این معلق بودن در هوا متنفرم. از این نشستن و فکر کردن و فکر کردن و خیال بافتن بدم می آید. از این دلشوره های ناگهانی که یکهو وسط یک عالمه کار یقه ام را می گیرد و رهایم نمی کند فراری ام، اما این حس لعنتی دارد ذره ذره از دورن مرا می خورد و همه جا با من است. هیچ راه گریزی هم نیست.

من داشتم زندگی ام را می گذراندم؛ بی خیال. داشتم توی جاده ای که یک عالم آدم تویش مسیر طی می کردند راه می رفتم، خیلی آهسته، به خدا به هیچ کس هم نگاه چپ نکرده بودم، سر به هوا هم نبودم، هواسم به جاده و راهی که باید می رفتم بود. خیلی ها آمدند تا نزدیکی های من، خواستند که رفیق راه بشوند، چند قدمی هم آمدند اما من حوصله شان را نداشتم. می رفتند و نظاره گر سبقت گرفتنشان و کم کم دور شدنشان می شدم. من حتا توی جاده از هیچ کس جلو نمی زدم. 
اما یک روز بی هوا کسی آمد، هواسم پرت او شد و لیز خوردم... 

حالا زمین خورده ام. او هم رفته. البته قرار هم نبود که بایستد. دوست هم نداشتم که بیاید دستم را بگیرد و بلندم کند. من مغرورم. حتا صدایش نکردم. گذاشتم برود. اما دلتنگم و نمی دانم با این حالم باید چه کنم. اشتباهی زمین خوردم و حالا باید تاوانش را بدهم. 

من تحمل این همه را ندارم.

***

۲- گاهی بعضی ها با ما جور در می آیند، اما همراه نمی شوند، گاهی نیز آدم هایی را می یابیم كه با ما همراه می شوند اما جور در نمی آیند. بعضی وقت ها آدم هایی را دوست داریم كه دوستمان نمی دارند، همان گونه كه آدم هایی نیز یافت می شوند كه دوستمان دارند، اما دوستشان نداریم. به آنانی كه دوست نداریم اتفاقی در خیابان بر می خوریم و همواره بر می خوریم، اما آنانی را كه دوست می داریم  را همواره گم می كنیم و هرگز اتفاقی در خیابان به آنان بر نمی خوریم! 

برخی ما را سر كار می گذارند،‌ برخی بیش از اندازه قطعه گم شده دارند و چنان تهی اند و روحشان چنان گرفتار حفره های خالی است كه تمام روح ما نیز كفاف پر كردن یك حفره خالی درون آنان را ندارد. برخی دیگر نیز بیش از اندازه قطعه دارند و هیچ حفره ای، هیچ خلائی ندارند تا ما برایشان پُركنیم. برخی می خواهند ما را ببلعند و برخی دیگر نیز هرگز ما را نمی بینند و نمی یابند و برخی دیگر بیش از اندازه به ما خیره می شوند...گاه ما برای یافتن گمشده خویش، خود را می آراییم، گاه برای یافتن «او» به دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همه چیز می رویم و همه چیز را به كف می آوریم و اما «او» را از كف می دهیم. گاهی اویی را كه دوست می داری احتیاجی به تو ندارد زیرا تو او را كامل نمی كنی. تو قطعه گمشده او نیستی ،تو قدرت تملك او را نداری. گاه نیز چنین كسی تو را رها می كند و گاهی نیز چنین كسی به تو می آموزد كه خود نیز كامل باشی، خود نیز بی نیاز از قطعه های گم شده. او شاید به تو بیاموزد كه خود به تنهایی سفر را آغاز كنی ، راه بیفتی ، حركت كنی.

او به تو می آموزد و تو را ترك می كند، اما پیش از خداحافظی می گوید: "شاید روزی به هم برسیم ..."، می گوید و می رود، و آغاز راه برایت دشوار است. این آغاز، این زایش،‌ برایت سخت دردناك است. بلوغ دردناك است، وداع با دوران كودكی دردناك است، ‌كامل شدن دردناك است، اما گریزی نیست. و تو آهسته آهسته بلند می شوی، و راه می افتی و می روی، و در این راه رفتن دست و بالت بارها زخمی می شود، اما آبدیده می شوی و می آموزی كه از جاده های ناشناس نهراسی، از مقصد بی انتها نهراسی، از نرسیدن نهراسی و تنها بروی و بروی و بروی ...

 (شل سیلور استاین)


پ.ن: باید چند وقتی، به توصیه یک دوستی از نت و متعلقاتش ببُرم. از همین حالا شروع می کنم. این را گفتم که ... نمی دونم چرا این را گفتم. نظرات را بگذارید. اون روز موعود می آیم و تایید می کنم.

پ.ن: دوباره اومدم

"شطرنج"...

 

تازگي ها اگر وقتم پا بدهد دستي به شطرنج مي برم. مقابل کامپيوتر٬ لِول دو يا نهايتا سه آن هم همراه با یک لیوان چای مادرانه. یا در مراحل پیچیده تر بعد کلاس ها در مکانی به اسم "سیب"  با معیٌت دوستان. مي گويند شطرنج باز خوب لااقل تا پنج حرکت بعدي اش را درنظر ميگيرد و براي پنج حرکت بعدي حريف هم نقشه دارد. دودست چنگ زده توي موها با چشماني زل زده به صفحه شطرنج و گوله گوله عرق اساتيد بزرگ شطرنج دنيا از همين حدس و پيش بيني و بررسي صدها حالت ممکن حرکت مهره ها آب  مي خورد. بازي شطرنج براي من اينطوري نيست. موقع بازي تنها تلاشم حول اين محور است که با حرکت بعديم مهره هايم را به افتضاح نکشانم. مهره ام به باد نرود يا اگر ميرود يک مهره حريف را در کلاس خودش از ميدان به در کند.
از خيلي ها شنيده ام که زندگي را با شطرنج مقايسه کرده اند. طوري که بايد براي دفاع از منافع شخصي خودت در برابر دور و بري ها و اجتماع٬ پيش بيني و مهره چيني کني وگرنه شکست خورده اي. ولي حقيقتش من زندگي را اينقدر سخت نمي بينم. مقايسه ي بيجايي نيست بين زندگي و شطرنج ولي وقتي آدم دائم دارد هر حرکت ديگران را به حساب اينکه ممکن است چه برنامه اي براي پنج حرکت يا ده حرکت بعدش دارد نگاه مي کند و دائما به فکر دفاع يا پاتک زدن هست جايي براي آرامش نمي ماند. حاصلش چيزي نيست جز يک ذهن توهم توطئه اي با يک فشار مضاعف دروني که زندگي آدم را مختل ميکند.
من شطرنج باز خوبي نيستم. راستش اگر فازش نباشد روي لِول چهار کامپيوتر هم نميگذارم تا سريع کيش و مات نشوم. شايد توي زندگي هم گاهي وقت ها محکوم به بي سياستي بشوم. به ساده بودن. از طرف آدمهاي پيچيده اي که حریف قدری برایشان نبوده ام یا مهره خوبی برایشان از کار درنیامده ام. پیچیدگیشان را درک نميکنم و شايد درکم نکنند به طور متقابل.
آرامش اين سادگي را با هيچ چيز عوض نمي کنم.

می گذرد و می گزرد....،

زندگی ما انسانها ، اگه با دقت بهش نگاه کنی  از خیلی جهات شبیه به هم دیگه هستش ؛ به دنیا می آییم ، دوران کودکی به سرعت برایمان می گذرد،  در جوانی اغلب یک بار یا شاید بارهاعاشق می شویم ، کارهایی می کنیم اغلب ممنوعه ، به گفته اونچه دین و قانون می گوید ، همگی پیر می شویم و می نشینیم به گذشته مان نگاه می کنیم و بعضا افسوس می خوریم و برای خودمان "چرا" می سازیم و بعد می میریم.

با توجه به دوره جوانی می توان گفت که : هیچ انسانی - هر چقدر هم دانا و عاقل – پیدا نمی شود که در دوره ای از جوانی کارهایی کرده باشد که یادآوری آنها برایش زجرآور نباشد و نخواهد که دست کم از ذهنش پاک کند. اما من فکر می کنم برای گذشته ی بد، هر چقدر هم بد، نباید متاسف بود. چون ما در صورتی می توانیم ادعا کنیم که عاقلیم که قبل از این تحت نظر کسانی به فراگیری دروس اخلاقی پرداخته باشیم. در واقع همچین کسانی هستند که هیچ نقطه تاریکی در گذشته ندارند.

مطمئناً هم جوان هایی هستند که به دلیل اینکه پدر یا نیاکانشان آدم های برجسته ای هستند، از همان کودکی آنها را در چهارچوب های بسته فکری به فراگیری درس اخلاق و تزکیه نفس وادارشان کرده اند. چنین کسانی هیچ چیزی از گذشته شان برای کسی قابل پنهان کردن نیست، شاید در آینده و حتی همین الآن هم! روزنوشت های شخصی شان را بدون هیچ تغییری چاپ کنند و در اختیار همه قرار بدهند، اما من این آدم ها را بی مایه و سبک! می دانم ، چون از نسل کسانی هستند که به یک اصول مشخصی معتقد بوده اند و این اعتقاد به اینها ارث رسیده و هیچ چیزی از خودشان ندارند ، هیچ چیز را با تجربه به دست نیاورده اند، یک عقل ناقص و اصول غیرقابل انعطاف که هیچ به درد زندگی نمی خورد. چون زندگی ورای همه این چیزها باید تجربه شود . و تجربه مثل اعتقاد نیست که به آدم ارث برسد. در واقع مفهوم زندگی با تجربه کردن چیزهای بد یا خوب یا حتی مبتذل به دست می آید. شاید تصویر گذشته کسی مثل من که تحت تعالیم اخلاقی و اون چهارچوب ها بزرگ نشده ام زیاد جالب نباشد اما نباید در پی انکارش به دلیل اینکه مطابق سلیقه کسی یا کسانی نیست هم باشم، چون این پستی ها و بلندی ها این خط کج و معوجی که از گذشته تا حال با من آمده نشان می دهد که واقعا "زندگی" کرده ام و توانسته ام از وسط خوبی ها و بدی ها "من" یی را بسازم که براساس قوانین همین زندگی بنا شده. فکر می کنم این ساخت و ساز یک نقطه اشتراک دیگر برای اغلب آدم هاست.

رفتم که رفتم......

ما چون ز دری پای کشیدیم ...کشیدیم

امید ز هر کس که بریدیم... بریدیم

دل نیست کبوتر ...که چو برخاست... نشیند

از گوشه بامی که پریدیم ... پریدیم

رم دادن صید خود ...از آغاز غلط بود

حالا که رماندی و رمیدیم ...رمیدیم

کوی تو که باغ ارم و روضه خلد است

انگار که دیدیم ندیدیم ... ندیدیم

صد باغ بهار است و صلای گل وگلشن

گر میوه یک باغ نچیدیم ... نچیدیم

سر تا به قدم... تیغ دعاییم و تو غافل

هان واقف دم باش رسیدیم ...رسیدیم

وحشی سبب دوری و این قسم سخنها

آن نیست که ما هم نشنیدیم ...شنیدیم

 

دست بکاریم تا مرد بروید مگر ........

آرامش پس از طوفان

هیچ چیز هراس آوری در وجود ما، در زمین و شاید هم در آسمان نیست مگر چیزی که هنوز به زبان نیامده. آرام نمی گیری، مگر وقتی که همه چیز گفته شود، برای همیشه گفته شود. آنوقت بالاخره خاموش می شوی و دیگر از سکوت نمی ترسی.

پ ن : شایدم آرامشی پیش از طوفان....

ماه من

ماه من نماز آیات میخوانم وقتی گرفته ای


پ ن : ما هم که دائم کارمون شده نماز آیات خوندن .........

بهار.....

 

قبلش بگم : نویسنده این مطلب شرمسارانه از نوشتن این مطلب دست شسته و پشیمان شده و هیچ گونه منظوری نداشته

فقط موقع نوشتن یه خورده عصبانی بوده......



این روزها کافی است برای تفریح هم که شده یک سری به وبلاگ هایی که آپدیت می شوند بزنید تا با یک سری حرف های تکراری بی رنگ و بو مواجه بشوید. مثلا " آه بهار جان، کجایی دلم برات تنگ شده" یا "دماغ من آمدن بهار را نوید می دهد، چون حساسیت فصلی دارم و به همین خاطر همین جور آبریزش بینیم بند نمیاد این روزها" یا از این نوشته ها که تهش "با آروزی سالی خوش برای شما و خانوده شما تمام می شود" . و این برای کسی آمدن بهار و نیامدنش برایش چندان توفیری نمی کند و نهایت اهمیتش در تغییر دادن نوع لباس هایی که می پوشد و چتری که برای بیرون رفتن باید همرا داشته باشد ، یعنی زندگی بین آدم های الکی خوش که فقط باعث عذاب آدمیزاد میشوند.

اینکه دارد بهار می آید و قرار است رنگی نو به طبیعت و ایضا ما بپاشد، اینکه می خواهد ما را به رنگ خودش در بیاورد، فی الواقع امری است طبیعی که هر سال دارد اتفاق می افتد. می آید هر کاری که دوست داشته باشد انجام می دهد و می رود و اصلا هم برایش مهم نیست که تو الان نیازی به آمدنش و حتا حوصله اش را هم نداری. اما در تمام این آمدن ها و رفتن ها، من حس می کنم هر بیشتر جلوتر می رویم، یعنی هر چه بهار می آید و می رود، این رنگ و بو کمرنگ تر و کمرنگ تر می شود جوری که دو – سه سالی است که شخصا هیچ حسی نسبت به این تغییر فصل ندارم. البته طبیعی است ، وقتی چیزی مدت طولانی به تو تحمیل می شود به مرور زمان خاصیت اقتدارگراییش هم از بین می رود، جوری که عادت می کنی و برایت فرقی نمی کند تحمل این اجبار. نمی خوام احساس غمگینی رو منتقل کنم اما فکر می کنم بهار کم کم دارد رنگ می بازد. از بهار و نامش فقط همین خریدهای دم عید و شلوغی های خیابان ها و پاساژهایش مانده. ازش مانده یک حاجی فیروز که یه ذره قر و اطوار بی مزه می آید تا چندرغازی کف دستش بذاری، ازش مانده ماهی های زبان بسته ای که به حکم این روزها باید توی تنگ ها زندانی و بعد از دو سه روز از نبود اکسیژن کله پا بشوند. این سالها که می گذرد باید برای آمدن بهار یک بوق و کرنایی بزنند تا بفهمیم که .... آها بهار هم آمد. که خب یک دو سالی هم می شود که همین بوق و کرنا را هم از ما دریغ می کنند.

امسال یک حس مقاومت در مقابل این پدیده طبیعی دارم . نمی خواهم که بهار بیاید. نه اینکه دوست دارم توی زمستان بمانم . فقط دوست ندارم بهار بیاید. برود هر جا که دوست دارد رنگ نو بپاشد. هر جا که مردمش وقتی بهار می آید طعمش را می چشند، بو می کنند، با تک تک سلول هایشان حسش می کنند، اما اینجا نه. برود هر جا که به این رنگ ها احتیاج دارند.

من این بهار امسال که می آید را دوست ندارم. من از این دید و بازدید های مسخره ، از این "مشتاق دیدار" گفتن های دروغی، از زل زدن توی چشمان فامیل های سال به سال که هیچ نقطه مشترکی برای حرف زدن باهاشان نیست و سکوت خفقان آور مجلس فقط با صدای تلویزیون می شکند، از این لبخند های تصنعی از سر اجبار؛ از همه اینها متنفرم. دوست دارم این چند روز رو بشینم فیلم ببینم، موسیقی گوش کنم، کتاب بخوانم، بروم برای خودم قدم بزنم و هین جور که مردم خوشحال را می بینم و هنوز دارم قدم می زنم، این شعر رو برای خودم زمزمه کنم :

تا بهار دلنشین آمده سوی چمن
ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن
چون نسیم نو بهار بر آشیانم کن گذر
تا که گل باران شود کلبه ویران من
تا بهار زندگی آمد بیا آرام جان
تا نسیم از سوی گل با من بیا دامن کشان
چون سپندم بر سر آتش نشان بنشین دمی
چون سرشکم در کنار بنشین، نشان سوز نهان
بازا ببین در حیرتم بشکن سکوت خلوتم
چون لاله تنها ببین بر چهره داغ حسرتم
ای روی تو آیینه ام عشقت غم دیرینه ام
بازا چو گل در این بهار، سر را بنه بر سینه ام

 

شعر از بیژن ترقی

زنا !!!!!، آن هم از نوع با محارم....؟؟؟؟

محارم هر فردی از نزدیک ترین افراد به وی هستند که رابطه شان با وی از حساسیت خاصی برخوردار است. خاله عمه، از محارم انسان هستند که ازدواج با آنان طبق دستور اسلام جائز نمی باشد. علت این امر را بعضی استوار نگه داشتن کانون خانواده، می پندارند. دولتهای غربی در یک اقدام هماهنگ شده، تصمیم به متزلزل کردن اصل و ریشه خانواده در ایران گرفتند. آنان با نفوذ در بین جوانان و گسترش مسئله زنای با محارم قصد در مبارزه پنهان با اسلام را دارند. نمود این امر را در گسترش داستانهای اینترنتی می یابید.

در این داستانها همه چیز بدون هیچ گونه مقاومت از طرف جنس مونث و بدون هر گونه حیا از طرف جنس مذکر و به راحتی هرچه تمام تر اتفاق می افتد. که معمولاً کسی از ان با خبر نمی شود و در ضمن هر دو طرف از کار خود پشیمان نیستند. کلیه این داستانها یک قالب کاملا تکراری دارند. چرا که حتی تخیل نویسندگان این داستانها هم تحت تاثیر همان شهوتی است که قرار است منتقل شود. با انتقال شهوت جوانی که مجرد است باید و لاجرم که شهوت خود را خالی کند. در این صورت خلوت شخصی و یا در حالتی دیگر دختران خیابان پاسخ گوی این مشکل هستند.

دشمنان اسلام در حال مبارزه آشکار با اصولی ترین مفاهیم اسلام هستند. نمونه آن همین داستانهای اینترنتی است.

رویای محال

بد نیستم ...
تو هم بد نباشی خوب است
حواشی خیالم پر از بی برگی است
و حوالی خانمان هیچ اتفاق تازه ای نمی افتد
شهر پر از هوای پاک و مطبوع است
ببین ...
چقدر زود چشمهایت با همین چند خط خسته شد
اما من هر شب میلیون ها حرف بی معنی را
برای خاط تو شعر می کنم
و هرگز خسته نمی شوم
دیگر از من گذشته که واژه فراموشی را هجی کنم
اما سلام دو بخش است
یکی برای من
و دیگری اگر دوست داشتی مال تو باشد
خسته ات نمی کنم ...
بخواب
بخواب تا از خوابت یواشکی عبور کنم
و پا به جاده رویا های محالت بگذارم
رویای محال من

عشق..........

وقتی کلمه عشق را می شنویم چه چیزی به ذهنمان می آید؟

مهر زیاد به خود و دیگران،

 محبت زیاد به خود و دیگران،

 دوستی زیاد به خود و دیگران،

 علاقه شدید به خود و دیگران،

 اشتیاق زیاد به خود و دیگران،

 کشش زیاد به خود و دیگران،

 شادی با خود و دیگران،

 همراهی با خود و دیگران،

 گذشت با خود و دیگران،

 عفو با خود و دیگران. 

همه این کلمات گویای یک "احساس" در ما هستند.   پس عشق یک احساس است.   آیا چون عشق یک احساس است،  خوب است یا بد؟

ادامه نوشته

محافظه کار شده ام اما ....

محافظه کار شده‌ام.... سختم است از روزگارم بنویسم... از هر آنچه در بالاخانه‌ام می‌گذرد و اسمش را می‌گذارند درگیری‌های مزمن ذهنی. از تلخی هایی که قلپ قلپ بالا می‌کشم و داروی صبری که شب شب می نوشم. و افاقه هم می‌کند، اِی همچین.... ولی از عوارضش همین که کمترچیزی سرذوقم می‌آورد. اصلا چیزی خوشحالم نمی کند.غمگین هم نمیکندم...

اصلا دستم نمی‌رود از سیاست بنویسم. از گردوهایی که می‌گویند اگر ما نگوییم گرد نیست. از اصول سلیقه‌چین شده‌ی مریضی که بر رسانه‌ها حاکم است. و من را قانع نمی‌کند. از خفقان جامعه...

از کودکان بزرگنمای هم کلاسیم...که فقط بلحاظ سنی بزرگند... و ایشان انگار اصلا نمی‌خواهند امثال من را قانع کنند. انگار خط کشیدن دور من و نهایتا شنیدن غرغرهای من برایشان بسیار کم هزینه‌تر و بامزه‌تر است. و من نمی‌خواهم جزو بندگان غرغرو باشم.

از شلنگ تخته انداختن‌های سیاسیون رو شنفکرنمای واخورده ی دانشگاه هم بیزارم. برای پیدا کردن جواب سوالهایم خیلی می‌گردم. سعی میکنم زیاد بخوانم. با تناقضات بند بند قانون با جمله جمله اظهارنظرهای اقتدارگرایانه کنار نمی‌آیم. با کسانی که ادعای دانستنشان میشود اما مدام مغالطه میکنند و گوییا خیلی میدانند.خودشان هم همین فکر رو میکنند. جالب اینجاست با هیچ جوابی هم قانع نمیشوند... یعنی خودت به این نتیجه میرسی که نمیتوانی قانعشان کنی...حوصله‌ی بحث هم ندارم. بحثهای تکراریِ بی‌منطقِ لجبازانه‌ی ازبالابه‌پایین که عمده‌ترین نتیجه‌اش کدورت پنهان است. آقا شما راست میگی. مدتی است اینطوری‌ شده‌ام. خوب نیستم. محافظه‌کار شده‌ام.

دعا کنید خوب شوم...

چه بسا آرزو که خاک شد

این جمله رو یادم میاد....

آره... تو یکی از کتابهای کمک درسیم خونده بودمش!!!

که میگفت :


"آیا برای درمان دردهای بشریت باید پزشکی بخوانم ؟"

من بودم و این یک جمله که شده بود دنیای من.... عشقم شده بود علم طب (و چقدر زیباتر است طبابت از لفظ پزشکی)

راستش من آخرش پزشک نشدم ، حتی دنبال چیزایی که دوست داشتمم نرفتم ، امروز از اینکه دیگه هیچ احساسی نسبت به درس و کتابام ندارم ناراحتم از اینکه بعد از لیسانس یحتمل باید بخوانم برای فوق و بعد آن.... و زندگیم شده اتلاف عمر در رادیولوژی....

ناراحتم از اینکه درگیر یک چرخه تکراری بی عشق و انگیزه هستم ناراحتم از اینکه مجبورم بدوم بی هیچ انگیزه ای و تلاش کنم بی هیچ لذتی !!!

ناراحتم از اینکه نمی تونم دردی از درد ای خودم و دیگران را دوا کنم ناراحتم از اینکه فرصت ندارم قلم بزنم و بنویسم ناراحتم ، کاش بودی تا دوباره با سخنان دلنشینت انگیزه می شدی
برای چند سال جلو رفتن (به استاد عزیزم که نمیدانم کجاست الان؟)

کاش می توانستم شبیه آن چیزی باشم که درون من است ، کاش زبانم نغمه هایی را می خواند که روحم زمزمه می کند .کاش کمی شبیه خودم می شدم.

و ای کاش...

چه جمله ی سوزناکیست این ای کاش...

واینجا الان به یه نتیجه رسیدم...

این که آدم ها همیشه قرار نیست به اونچه که دوست دارن برسند و من هم یکیشان.....

پس چه زیباست این جمله ی : چه بسا آرزو که به گور برده شد ....


محمد 89/9/23


راستش این نوشته رو 5 ماه پیش میخواستم بذارم تو وبلاگم اما بنا به دلایلی که خودم هم نمیدانمشان حالا در وبلاگ نهادمش...


تابو

آلوده شدن دامن واژه های معصومی مثل «کردن»، «دادن»، «نمودن»، «شدن» و «گذاشتن» در ادبیات محاوره ای، زنگ خطری است معنادار برای زبان فارسی و فرهنگ ایرانی ما، که شنیده نمی شود.

این که این افعال پر کاربرد توی معاشرت ها چقدر سوتفاهم جنسی به وجود میاره
چند نفر از به کاربردن این کلمات و خنده ی زیرزیرکی اطرافیان از خجالت سرخ شده اند؟
چه لزومی داره مدام ذهن ما دایورت بشه روی ناجورترین رفتارهای جنسی؟
زنای ذهنی همون نزدیک شدن به زناست که خدا در قرآن درباره اش هشدار داده و این انحراف لغات بهش دامن میزنه
البته زنگ خطر فقط درباره وجودشون هشدار نمیده بیشتر علت به وجود اومدنشون مهمه
به نظر من فرهنگی که با محدودیت و سانسور و تابوهای ساختگی و افسردگی رشد بکنه چنین صدماتی هم بهش میخوره
خونه ای که توالتش مخفی باشه و حرف زدن دربارش ممنوع، طبیعیه که آلودگی تو همه جای خونه پخش میشه

از دوستان خواهش میکنم که بیاییم و دنبال یه رفتار یا یه را درمان برای این مسئله مهم اما مهجور از ذهن ها باشیم

دوستان اگه پیشنهاد یا راه حلی مد نظرشون هست خواهشا مطرح کنن...

تست بهره هوشي


پنج  راه برای افزایش هوش

  نكات و راهنمايي قبل از آزمون


- 45 دقیقه فرصت دارید که به 60 سؤال پاسخ دهید.

- به همه ی سؤال ها پاسخ دهید. اگر پاسخ را نمی دانید حدس بزنید. هیچ سؤالی را بدون پاسخ باقی نگذارید.

- اگر چنین به نظر می رسد که سؤالی بیش از یک پاسخ دارد یا اصلاً پاسخ صحیحی ندارد گزینه ای را انتخاب کنید که به نظر شما بهترین است. این سؤال ها عملاً طوری طراحی شده اند که توانایی تفکر و استدلال شما را بیازمایند.

ب ) نمونه ی سؤال ها


نمونه سؤال های زیر را پیش از شروع آزمون به دقت بخوانید:

1 – در برخی از سؤال ها از شما خواسته شده است که مقایسه ای انجام دهید.

مثال : نسبت قایق به آب مثل نسبت هواپیما است به :

خورشید – زمین – آب – آسمان – درخت

پاسخ : آسمان صحیح است. قایق در آب حرکت می کند. این امر را می توان با هواپیمایی مقایسه کرد که در آسمان حرکت می کند. همچنین شما باید طرح هایی را با یکدیگر مقایسه کنید.

2 – در برخی از سؤال ها، گروهی از پنج شیء به شما داده خواهد شد. چهارتای آنها وجه اشتراکی خواهند داشت ؛ یعنی به طریقی مشابه یکدیگر خواهند بود. از شما خواسته خواهد شد که شیء را که با چهارتای دیگر تشابه ندارد، انتخاب کنید.

مثال : کدام یک از این پنج شیء کمترین شباهت را با چهار مورد دیگر دارد ؟

سگ – اتومبیل – گربه – پرنده – ماهی

پاسخ : اتومبیل صحیح است. بقیه همگی موجودات زنده هستند. اتومبیل، موجود زنده نیست.

مثال : کدام یک از این پنج طرح کمترین شباهت را با چهار مورد دیگر دارد؟

الف )    ب )    ج)    د)    ه) 

پاسخ : گزینه ی ( د ) صحیح است. بقیه ی گزینه ها همگی از خطوطی راست تشکیل شده اند. دایره، خط منحنی است.

3 – در برخی از سؤال ها، اعداد یا حروفی به شما ارائه می شود که دارای نظمی معین هستند. ترتیب این اعداد یا حروف از الگوی معینی پیروی می کند، اما یکی از آنها با این نظم و ترتیب جور در نمی آید. شما باید آن را که با الگوی ترتیب بقیه همخوانی ندارد انتخاب کنید.

مثال : کدام یک از این اعداد به گروه زیر تعلق ندارد؟

13 – 11 – 10 – 9 – 7 – 5 – 3 – 1

پاسخ :10 صحیح است. اعداد فرد که از 1 شروع شده ؛ به ترتیب آمده اند. عدد 10 زوج است که با این گروه جور در نمی آید.

4 – همچنین شما باید برخی مسائل را حل کنید.

حل این مسائل مستلزم دانش ریاضی عمیق و پیچیده نیست بلکه این مسائل میزان منطقی بودن شما را می آزمایند؛ یعنی کیفیت درست فکر کردن شما را می سنجد. شما حالا آماده شروع آزمون هستید. هر سؤال  را به دقت بخوانید و حروف گزینه ی صحیح یا عددی را که انتخاب کرده اید علامت بگذارید.

حال اگر آمادگي آزمون دادن داريد بر روي لينك شروع كليك كنيد

 

 

شروع آزمون

فهميدن يا نفهميدن

چند وقت پيش بود داشتم يه مطلبي تحت عنوان فهميدن يا نفهميدن ميخوندم...

جالب ترين قسمتش به نظرم اين بودش: (ما همديگر را نميتوانيم خوب بفهميم). خيلي تو ذهنم سوالات مبهم ايجاد شد اما نهايتا بعد از كلي كلنجار رفتن با خودم به اين نتيجه رسيدم كه :

همیشه متفاوت بودن با دیگران مشکلات خاص خودشو داشته و داره!!!
خیلی سخته دیدت به زندگی چیز دیگه ای باشه در حالیکه بین ادمایی زندگی میکنی که فقط ظاهر قضیه رو میبینن.تو این دنیا که اخرش نفهمیدم کوچیکه یا بزرگ٬که هزار دلیل واسه تشویش و نگرانی وجود داره
گاهی وقتا ندونستن و نفهمیدن خیلی چیزا شاید دلیلی واسه خوشحالیت باشه!!!
میدونی چرا؟؟؟
وقتی میبینی خودت خیلی خوب مسائل رو درک میکنی ولی طرف مقابلت خیلی بی اهمیت از موضوع میگذره بدون اینکه بفهمه چی داری میگی٬بدون اینکه متوجه نابودی تو بشه غصه ات میگیره!یه احساس خیلی بد تموم وجودتو پر میکنه.دائم با خودت کلنجار میری ٬مدام مسائل رو تحلیل میکنی که بتونی دلیلی برای کاراش داشته باشی.با خودت میگی سخت نگیر درست میشه!سعی میکنی غم درونت رو اشکار نکنی.بهش فرصت میدی که شاید یه روزی برای یه لحظه تو رو بفهمه٬غافل از اینکه فقط زمان با ارزشتو داری پای اون هدر میدی چون طرفت قرار نیست هیچوقت تو رو بفهمه!!!

و این از نظر من یعنی بزرگترین غم زندگی. (غم نفهمیدن همديگر)

تحقیق گروهیمان

 

دسترسی به این مطلب با داشتن رمز مجاز است

ادامه نوشته

آدمی مدام در حال تغییر است

سلام

آدمی مدام در حال تغییر است و گاه خودش هم متوجه نمی شود

جاتون خالی الان داشتم پستهایی رو که ۲ یا ۳ سال پیش تو وبلاگ گذاشته بودم رو میدیدم

حالا چرا جاتون خالی ؟

چون کلی خاطرت زیبا برام دوباره مرور شدند

اصلا به نظر من خاطره تلخ نداریم

همین اتفاقات تلخه که بعدا تبدیل میشه به خاطرات زیبا... خب دیگه مثل اینکه افسار مطلب داره از دستم در میره... این لا مذهب (نوشتن رو میگم) خیلی راحته ولی جمع کردنش بسی دشوار...

کجا بودیم ؟ آهان یادم اومد... تغییر آدمی

آره خیلی برام جالب بود اون موقع به چه چیزایی فکر میکردم و الان... شاید براتون پیش اومده باشه اگه یه نگاهی به گذشتتون بندازید خیلی چیزای باحال یادتون میاد و بعد که به اون عقل مبارکتون رجوع میکنید پیش خودتون میگید : یعنی واقعا این من بودم که این کارارو میکرد یا مثلا : عجب افکار بیهوده ای داشتما....

بعد اینجاس که به این نتیجه میرسید که : آدمی دائما در حال تغییر است...

مثلا اگه ما دو سال دیگمون رو با الان مقایسه کنیم باز هم بهمین نتیجه میرسیم

وچه خوب است خوب تغییر کنیم و نباشد برای کسی که تغییرش بد باشد

خیر پیش

عجب صبری خدا دارد

ღღعجب صبری خدا داردღღ

اگر من جای او بودم همان یک لحظه اول که ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان جهان را با همه زیبایی و زشتی به روی یکدگر ویرانه می کردم .

ღღعجب صبری خدا داردღღ

اگر من جای او بودم که می دیدم یکی عریان و لرزان دیگری پوشیده از صد جامه رنگین زمین و آسمان را واژگون مستانه می کردم .

ღღعجب صبری خدا داردღღ

اگر من جای او بودم که در همسایه صدها گرسنه چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم نخستین نعره مستانه را خاموش ان دم بر لب پیمانه می کردم .

ღღعجب صبری خدا داردღღ

اگر من جای او بودم نه طاعت می پذیرفتم نه گوش از بهر استغفار این بیداد گرها تیز کرده ,  پاره پاره از کف زاهد نمایان تسبیح صد دانه می کردم .

ღღعجب صبری خدا داردღღ

اگر من جای او بودم بگرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان سراپای وجود بی وفا معشوق را پروانه می کردم .

که می دیدم مشوش عارف و آهی ز برق فتنه این عالم عالم سوز دم کش بجز اندیشه عشق و وفا معدوم هر فکری در این دریای پر افسانه می کردم .

 ღღعجب صبری خدا داردღღ

اگر من جای او بودم به عرش کبریایی با همه صبر خدایی تا که می دیدم عزیز نا بجایی ناز برگی ناروا گردیده خواهی می فروشد گردش این چرخ را وارونه بی صبرانه می کردم .

  ღღعجب صبری خدا داردღღ

چرا من جای او باشم . همین بهتر که او خود جای خود بنشیند و تاب تماشای تمام زشتکاری های این مخلوق را دارد . وگرنه من به جای او چه بودم

یک نفس کی عادلانه سازشی با جاهل و فرزانه می کردم .

عجب صبری خدا دارد

عجب صبری خدا دارد ... 

اینو از سایت یه دوست کپی کرده بود

http://hina69.persianblog.ir/

جملات زیبا با مفهوم

معجزه ها رخ می داد،اگر جوانان می دانستند و پیران می توانستند.

.

مردم هرگز خوشبختی خود را نمیشناسند


اما خوشبختی دیگران همیشه در جلو دیدگان آنهاست . . .


کسی که از هیچ کس خوشش نمی آید،بدبخت تر از کسی است که هیچ کس دوستش ندارد.


اشتباه را تصحیح نکردن،خود اشتباه دیگری است.

.

دنیا آنقدر وسیع است که برای همه ی مخلوقات جایی هست


به جای آنکه جای کسی را بگیرید،تلاش کنید جای واقعی خود را بیابید.

.

وقتی انسان دوست واقعی دارد که خودش هم یک دوست واقعی باشد.

.

به آرامش رسیدن، نه با فراموش کردن زندگی بدست می آید و نه با غرق کردن خود در زندگی.

.

ارزش یک سال را دانش آموزی که مردود شده ، می داند.
ارزش یک ماه را مادری که فرزندی نارس به دنیا آورده، می داند.
ارزش یک هفته را سردبیر یک هفته نامه ، می داند.
ارزش یک ساعت را عاشقی که انتظار معشوق را می کشد ،
ارزش یک دقیقه را شخصی که از قطار جامانده ،
ارزش یک ثانیه را آنکه از تصادفی مرگبار جان به در برده، می داند...


زندگی دو قسمت است،آنچه گذشته،رویایی بیش نبوده و آنچه هنوز نیامده آرزویی بیش نیست.

.

زبان عاقل درقلب اوست وقلب احمق در زبانش.
زخمی که دوست وارد کرده است،بهبود نمی یابد.
زمین مالک افراد است نه افراد مالک زمین.
سخاوت،بخشیدن پیش از تقاضاست.
سنگین ترین بار در سفر کیف خالی است.
سکوت گاهی بهترین پاسخ است.
مرگ تمام نفرتها را دفن می کند.

جولان زنان خیابانی در تهران + عکس

 
20263_456.jpg
اگر از نزدیک شاهد صحنه باشی خواهی دید که در معامله غیر قانونی اما علنی این بازار، فروشنده و خریدار با رضایت خیابان را ترک میکنند!

به گزارش رهوا، هر شب خیابانهای بالا شهر تهران پایتخت ایران  بعد از ساعت ۸ شب چهره دیگری به خود می گیرد.

پیاده باشی یا سواره، وقتی وارد این خیابانهای «کددار» میشوی از همان ابتدای مسیر متوجه تراکم ماشینهای متنوعی مدل بالا میشوی که شتابزده برای کنار کشیدن از وسط خیابان در حال سبقت گرفتن از یکدیگر هستند.

اگر برای اولین بار با این منظره مواجه شوی و از ماهیت آن اطلاع نداشته باشی فکر می کنی به اصلاح “حلوا خیرات میکنند” . ولی اینجا از خیرات خبری نیست.

این بازی پر پیچ و خم ماشینها تنها تلاشی است میان مردان بیمارجنسی شهر که سواره برای خرید تن یک زن. رقابتی پر هیاهو در بازار شبانه و تحت الحفظ تن فروشان زن و ترنس هایی که خیابانهای بالاشهر  است میکنند

اگر از نزدیک شاهد صحنه باشی خواهی دید که در معامله غیر قانونی اما علنی این بازار، فروشنده و خریدار با رضایت خیابان را ترک میکنند!

طی دو یا سه ساعتی که در هر کجای این مسیرها ۱۰ کیلومتری ایستاده باشی و به دقت خیابان را در نظر بگیری تعداد زیادی خودرو را در حال چرخش به دور محیط این مسیر مستطیلی خواهی دید.

این ماشین ها عموما تک سرنشین و یا با یک همراه هستند که با وجود روسپیان زیاد این مسیر شاید ساعتها به دنبال روسپی دلخواه خود میگردند.

بنا بر آمار رسمی پلیس تهران هر روسپی حداکثر ۵ دقیقه از وقت خود را در خیابان منتظر مشتری می ماند، بنابراین سرگردانی این ماشین ها تنها به دلیل یافتن زن یا ترنسی ویژه است.

تمرکز و توجه این تعداد از مردان در این مسیر (که البته تنها محل بروز یا وجود چنین مراودات و معاملاتی در کلان شهر تهران نیست) قبل از هر چیز این سئوال را در ذهن شکل می دهد که این مردان به دنبال چه سطحی از ارضای نیازهای جنسی خود هستند که با چنین ولع و حساسیتی به این روشنی وارد این بازی به ظاهر خطرناک میشوند.

در این شرایط که همه نهادهای حکومتی مرتبط با امنیت اجتماعی و ضابطان حفظ اصول و ارزشهای ایران اسلامی در صدد مقابله یا پیشگیری (ولو ظاهری) از بروز چنین انحرافاتی در خیابانها و اماکن عمومی هستند، این عریانی در خرید و فروش تن در خیابانهای پر تردد و اصلی بیش از هر چیز بر سازمان یافته بودن و تحت کنترل بودن فروش روسپی در ایران صحه می گذارد.
 
 
 
 
 
 
 

اس ام اس رفاقتی


در رفاقت رسم ما جان دادن است / هر قدم را صد قدم پس دادن است


هرکه بر ما تب کند جان میدهیم / ناز او را هرچه باشد میخریم


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اگر دارم دلی آرام، فدای دوست میسازم در این دنیای بی حاصل به لطف دوست مینازم


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

بوی گیسوی تو را نیمه شب آورد نسیم / تازه شد در دل من یاد رفیقان قدیم

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


عشق آمد و شد چونم اندر رگ و پوست / تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست

اجزای وجودم همگی دوست گرفت / نامی است ز من بر من و باقی همه اوست


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
بقیه در ادامه ی مطلب
ادامه نوشته

اس ام اس عاشقانه (جدید)


فدایت ای گل زیبای هستی / نمیدانم کجا بی من نشستی

قشنگی هی فردایم تو هستی / یگانه گنج دنیایم تو هستی


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

عشقت به دلم اگر بتابد چه کنم ؟ /  مهرت به سرای من بخوابد چه کنم ؟

یکدم به سوال من جوابی بده دوست / روزی که دلم تو را بخواهد چه کنم . . . ؟


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

برای خوندن بقیش روی ادمه مطلب کلیک کنیند

ادامه نوشته

چند تا والپیپر توپ   BEST Wallpapers

  BEST Wallpapers

بقیشو تو ادامه مطلب ببینید....

ادامه نوشته