حیدری به سمت بنای مهمانسرا راه افتاد؛ پشت کفشها را خوابانده بود، پارگی جورابها پاشنهی برهنه را در هر قدم مینمایاند. لخ کشان و سرگشته میرفت، موها دستخوش نسیم. سر پلهها سیگاری از جیب درآورد، کبریت کشید، روشن نشد، نسترن فندک را به او داد. سر خم کرد و شعلهی استوار را گرفت زیر سیگار، پک محکمی زد، فندک را دو دستی پس داد.
از دری شیشهای عبور کردند. پا به راهرویی گذاشتند مفروش با موزاییک. دیوارها به زردی میزد، پوشیدهی اثر انگشت، گردی توپ و بال مگسهای مرده. از دری فنردار مردی فربهاندام بیرون آمد، دست حیدری را فشرد. پیشبند سبز بسته بود. چشمها تنگ بود و مورب، گونهها درخشان و سرخ. بازوی معلم را گرفت و پیچاند، جناق سینهی استخوانی مرد صدایی کرد، پرسید: «پهلوان چطوری؟ چرا سر به ما نمیزنی؟»
حیدری سینه را پیش داد: «یاخچیم گارداش. گناخ واروم، بولار منیم شهری یولداشلارم دیلار.»
مرد دست را روی چشم گذاشت: «اطاعت الیرم.» در سمت چپ را گشود.
پا به تالاری خالی و روشن گذاشتند. از بین ستونهای گچبری گذشتند. دریچههای یکپارچه، چشمانداز دریا را داشت. صدا زیر سقف میپیچید. جا به جا میزهای چهارگوش، با روکش براق سرخ در قاببندی مطلا، زیر نور عصر برق میزدند، بر سطح آنها لیوانها و پارچهای واژگون. پشت شیشهها مگسها وزوز میکردند. حیدری تالار را دید زد، جای میزها را سنجید و با قدمهایی مصمم نزدیک پنجره رفت، صندلیها را پیش کشید؛ نسترن و بهزاد نشستند. دختر حلقهی مو را پس زد: «منظرهی خوبی دارد، اما چقدر مگس؟!»
حیدری پیشخدمت را صدا زد: «امشی یوخوزدی؟»
مرد شانه بالا انداخت: «فایده سی یوخدی. (رو کرد به نسترن) کاری به شما ندارند.»
دختر پلک به هم زد: «روی غذا نمینشینند؟»
مرد سبیل پرپشت را خاراند: «چی بیاورم؟»
حیدری صدا را صاف کرد: «زود سه پرس ماهی بیاور! تازه و تر و تمیز.»
«سبزی خوردن و سالاد چی؟»
دختر نوک انگشت را جوید: «نوشابه دارید؟»
«فقط کوکاکولا.»
حیدری فرصت نداد: «ماهی و کوکا، تمام!» پک محکمی به سیگار زد. بر پشتی صندلی سرخ تکیه داد، دود را حلقهحلقه رو به طاق فرستاد.
پیشخدمت رفت و در مسیر او مگسها از روی میزها پریدند، دورتر که شد باز نشستند. سرین پهن او با هر قدم میلرزید. در را گشود. از آنسوی راهرو صدای خنده و فریاد، جست و خیز و برخورد توپ بر میز به گوش میرسید. نسترن گوش تیز کرد: «در مهمانسرا ورزشگاه هم هست؟»
حیدری، تالار، ستونها و راهرو را نگاه کرد، با نخوت مالکی که از داراییاش دلزده شده، دست راست را بالا آورد: «آنجا هم غذاخوری بود، چون مشتری نداشتیم تبدیلش کردیم به سالن پینگ پنگ. ز نیرو بود مرد را راستی (رو کرد به نسترن) نظر شما چیست؟»
بر پیشانی نسترن مگسی نشست، آن را بشدت تاراند: «در مدرسه کاپیتان بسکت بودم، بعد ولش کردم؛ حال و حوصله نداشتم.»
حیدری تهسیگار را درون جاسیگاری ملامین له کرد: «بنده هم به همچنین، فوتبالیست بودم. دور جزیره میدویدم، عصرها هم پینگ پنگ میزدیم. (خیره شد به امواج دریا) حالا از دل و دماغ افتادهام. اوقاتم را صرف خواندن کتاب میکنم، به عاقبت این مملکت میاندیشم. هر شب رادیو گوش میدهم؛ همهجا را با خِرخِر میگیرد، (چشمکی حوالهی خورشید کرد) جز رادیوی همسایهی شمالی. ( از این کنایه نیرو گرفت و چشم به چشمهای نسترن دوخت. انگار میخواست اسرار خود را، یگانه ثروتی که داشت، پیشکش دختر کند) شبها میروم قهوهخانه، رهنمود میدهم.»
بهزاد به بستهی سیگار تلنگری زد: «در جزیره کارخانه هم هست؟»
حیدری با سرانگشت خط مارپیچی در هوا رسم کرد: «ماهیگیرها هم کارگرند؛ فرق نمیکند، همه باید آگاه شوند. شما چرا قضیه را تنها از یک بعد میبینید؟ هر کدام از ما رسالت روشنگری در محیط خود را داریم؛ فعالیت در جبههی داخلی، گذر از رنجها. من به عنوان یک معلم غیر از تدریس خشک و خالی وظایف دیگری دارم، (چشمکی به نسترن زد) میفهمید که منظورم چیست؟»
مرد فربه، سینی به دست وارد تالار شد؛ حیدری انگشت بر بینی گذاشت: «بله! هوا یکباره خوب شد، اینجا باران و آفتاب را پشت هم داریم.»
مرد نوشابهها، دیسهای ماهی، ظرفهای نان و ماست را گذاشت روی میز، لبخندزنان به پنجره نگاه کرد: «عجب آفتابی! ماهیها میخواهند از آب بیرون بیایند، ما هوس کردهایم در آب برویم، (قهقهه زد و بر شکم گرد دستی کشید) برعکس شده!» چشمهایش را اشک پوشاند.
بهزاد و نسترن او را با حیرت نگاه کردند. حیدری برافروخت؛ مردم جزیره را چون منسوبین خود میدانست، آبروی او در گرو گفتار و رفتار آنها بود. برخاست و دست بر شانهی مرد گذاشت، او را چند قدم دورتر برد. به زمزمه جملهیی گفت، پیشخدمت اخم کرد، لب زیرین پرگوشت او لرزید و با کینه نگاه کرد به مهمانها. بازو به بازوی حیدری رو به در رفت.
نویسنده: غزاله علیزاده