به نشان آغاز حرکت، قایق پیش و پس رفت. در فرصت نهایی گروهی کودک درون قایق پریدند، کیفهای کهنه در دست، شلوار ورزشیهای رنگباخته چسبیده به پاهای لاغر. مردی چوان آنها را همراهی میکرد، عینکی دور سیمی به چشم و روزنامهیی خیس زیر بازو داشت، خطوط چهره سخت و بیتغییر؛ بر دیرکی آهنی تکیه داد و روزنامه را باز کرد، در هوای گرگ و میش غرق خواندن شد. قطرههای ریز باران بر کاغذ فرو میچکید، میشکفت و گسترده میشد.
کودکان دور حوضچهها میدویدند و تا مرز سقوط در مخازن و دریای پرتلاطم جلو میرفتند؛ هماهنگ با جست و خیزهای پرخطر، نسترن گردن میکشید و دست بر دهان میفشرد. سرانجام جوان عینکی سر از روی روزنامه برداشت، آنها را با فریادی آرام کرد؛ بر صحن قایق نشستند، مشتی تخمه از جیبها بیرون آوردند، میشکستند و رو به دریا تف میکردند.
قایق آمادهی حرکت شد، لنگرزنان چپ و راست میرفت، آب حوضچهها را موج داد، پشنگهایی بیرون لغزید. گذرگاه تختهیی را تو کشیدند و گوشهی قایق گذاشتند، چند مرد جوان به راستای آن نشستند. سطح قایق پر از جمعیت بود.
نسترن کنار گوش بهزاد نجوا کرد: «دارد فرو میرود، ترس برم داشته.»
مرد چتر را گشود، فراز سر او گرفت: «نگاه کن بقیه چه خونسردند!»
دختر ابرو به هم کشید: «به من مربوط نیست، شاید خلاند! وگرنه (نگاهی به دور و بر کرد، زورق چپ و راست میشد و تا نیمه میرفت زیر آب) باید با این وضع بزنند به چاک!»
در مه و باران پیش رفتند، پس از مدتی پرهیب یک کشتی بیدر و پیکر آشکار شد؛ وسط موجها به گل نشسته بود، تنها و غربتزده، از گذشتهیی دوردست، همآغوش بادهای سرد.
بهزاد چشمها را تنگ کرد؛ دست سایبان چهره، چتر را به نسترن داد. نگاه او تیرگی گرفت.
دختر چتر را بست: «چیزی شده؟»
جوان کشتی را نشان داد: «باید تزاری باشد.»
«به خانهی اشباح شبیه است.»
بهزاد سر جنباند. معلم جوان روزنامهی مرطوب را تا زد و در جیب گذاشت، شیشههای عینک را پاک کرد، برگشت و چشم دوخت به کشتی؛ انگار جزیی از دریا بود. خطاب به نسترن گفت: «معلوم نیست از کی به گل نشسته. مردم میگویند هر شب که دریا توفانیست، تا صبح صدای گریه از کشتی به گوش میرسد؛ زنی سفیدپوش روی عرشه میآید و آوازی سوزناک میخواند.»
چشمهای بهزاد فراخ شد: «زنی سفیدپوش؟!»
معلم خندید: «من این حرفهای خرافی را باور نمیکنم. از ده سال پیش در جزیره ساکنم، به گوش خودم هیچ صدایی جز جوش و خروش توفان و موجها نشنیدهام.»
چند قدم دورتر زنی میانسال اعتراض کرد: «همه شنیدهاند، تمام اهل جزیره. فقط شما قبول نمیکنید، چون که وقت خواب پنبه در گوشتان میگذارید؛ میدانید چرا؟ میترسید!»
جوان تا بناگوش سرخ شد: «کی میترسد؟ من؟ همه میدانند در این دنیا چیزی نیست که باعث ترس حیدری شود، حتا ماموران دولتی. اما شما شاید از ترس، برای این آهنپاره افسانه ساختهاید. کاری ندارد، یک روز سوار قایق بشوید، بروید از نزدیک بیینید، فقط پوستش باقی مانده، مشتی فلز و چوب پوسیده.»
بهزاد به کشتی رو کرد؛ صدای غژاغژ لولاها در باد پراکنده میشد، روی خیزابها چپ و راست میرفت، قطرههای کجبار، آن را نزدیک و دور میکرد؛ پشت دریچههای شکسته، گاه چلچراغی، آیینهیی، دستهی برنجی دری، آونگ ساعتی برق میزد و بیدرنگ در سایهها محو میشد.
بهزاد پرهیب زنهای افسونگر کشیدهچشم و خرامان را، با کلاههای دورهدار، آویزههای تور و برق گوشوارهها در عرشه میدید؛ سودا و بیقراری آنها را در تنگنای جسم احساس میکرد. به یاد آسیه افتاد: چشمهای غربتزده، نگاه تیره، که در باد و مه میشکست. سر را تکیه داد به دیرک زنگخورده، پلکهای خسته را بست. پرههای بینیاش با نفسهایی گسسته میلرزید و رگهای شقیقه میتپید. میله را چسبید.
نسترن به او خیره شد، التهاب و رنگباختگی مرد همیشه حاصل گشت و واگشت یاد دوردست آسیه بود. دختر این بازتابها را میشناخت؛ بیدرنگ پریشان میشد و پشت خود را خالی میدید. برگشت و زل زد به کشتی: هیولایی مه گرفته، دور از دست و تهدیدکننده، که با نزدیکی دور میشد و با دوری نزدیک. برای بهزاد شاید جلوهگر آسیه بود که در فضای خوابزده با جوهری غیرواقعی قد برمیافراشت. پشت به کشتی و بهزاد کرد؛ هردو دور و ترسناک بودند. نیاز به ارتباط با آدمی استوار و ساده داشت، رهایی از ورطهی پیچاپیچ وهم، صدای پنبهیی خواب.
نویسنده: غزاله علیزاده